گنجور

 
سنایی

بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر

گرچه پژمرده شود باز قبول آرد بر

دولت با هنران را فلک مرد افگن

زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر

گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم

تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر

کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود

هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر

ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل

هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر

از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار

که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر

مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام

که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر

کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام

از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر

مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت

همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر

هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر

کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر

شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند

سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در

سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک

پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر

از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل

چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر

هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت

اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر

که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت

بشکند دایره را قوت بختش چنبر

رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک

طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر

آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت

نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر

آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد

دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر

هر که در سایه گه دولت او گام نهاد

کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر

هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت

خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر

همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز

که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر

آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا

آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر

آن هنرمند جوانی که چو در بست میان

فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر

و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید

خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر

مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ

سودها برده ز آثار دلش ماده و نر