گنجور

 
۱۷۲۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۳

 

... تا ببینی امتی را خسته تیر قضا

تا ببینی عالمی را بسته بند قدر

تا ببینی باغ ملکت را شده بی رنگ و بوا ی ...

... از تو والاتر که پوشد در جهانداری قبا

وز تو زیباتر که بندد در جهانگیری کمر

بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات ...

... همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین

هرچه ممکن بود بنمودی ز مردی و هنر

بر زمین چون پادشاهی برگرفتی کاستی ...

امیر معزی
 
۱۷۲۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴

 

... ما نا که گرفته است ز روی بت من فر

تشبیه بهار ای بت دلبند بلا جوی

هرچ آن نگرم با صفت توست برابر

تا بیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه

تا راستی از قد تو بر دست صنوبر ...

... صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر

هرگز نبود خم بنفشه به سر ماه

واینک به سر ماه شد آن زلف چو چنبر ...

... صد سلسله بر عارض تو هست ز عنبر

لاله نکند بستر و بالین ز شب تار

شب را ز رخ توست چه بالین و چه بستر

عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن ...

... از مدح خداوند دلم هست توانگر

من بنده ام و بندگیم هست مطوق

من دوستم و دوستی ام نیست مزور

در بندگی آنجا که تو را حلقه مراگو ش

در دوستی آنجا که تو را پای مرا سر ...

... تا خشنودی عفو و رضای تو نباشد

عاطر نشود خاطر من بنده چاکر

تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد ...

امیر معزی
 
۱۷۲۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۷

 

... که هر دو کرد پدیدار ایزد دادار

یکی که تا بنماید به شاه نصرت خویش

که هست نصرت او به زلشکر جرار

دگر که تا بنماید به خلق مردی شاه

که بی سپاه گه رزم چون کند پیکار ...

... گل شکفته کند در زمان خلنده چو خار

کجا موافقت از دور روی بنماید

به یک زمان کند از زهرمار مهره مار ...

... که برگرفت ز غزنین به تیغ گوهردار

به تیغ گوهر دار آنچه بستد از دشمن

به دوست داد سراسر به دست گوهر بار ...

... ز بخت تیزشده دوستانت را باز آر

سزد که جان بفشانند بندگان امروز

که آمدی و نمودی به بندگان دیدار

کنند بر سم اسبان تو فریشتگان

زخلدگوهر و از آسمان ستاره نثار

به فال گیر شها شعرهای بنده خویش

همه گزیده چو یاقوت و لولو شهوار

که کردگار به زودی تو را کند روزی

هر آنچه فال زند بنده تو در اشعار

کتاب فتح تو سال دگر بپردازد ...

امیر معزی
 
۱۷۲۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۸

 

... جایی که بود تعبیه واحد قهار

چون خصم فرستاد ز غزنین به در بست

با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار ...

... از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار

بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین

هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار ...

امیر معزی
 
۱۷۲۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱

 

... چیست این باد خزان کز باغها و راغها

بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار

گشت دست یاسمین زاسیب او بی دستبند

گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار ...

... گنج فروردین همی خواهد ز باغ و جویبار

بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان

تحفه ها آرند پیش خسروان روزگار ...

... شاعران گویند معنی ها چو در شاهوار

زان شرف کز تیر و از تیغت همی یابند زخم

آهوان بر چشم و گوران بر سرین روزشکار

مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای

در سر شمشیر توست و در بن دندان مار

زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکم است ...

... باد چون برگ درختان لشگر تو بی شمار

بسته پیمان تو لشکرکشان نامور

بنده فرمان تو گردنکشان نامدار

بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم ...

امیر معزی
 
۱۷۲۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲

 

... از شکوفه باغ شد ماننده رخسار دوست

وز بنفشه راغ شد ماننده زلفین یار

از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه ...

... گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار

گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان

ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار ...

... خسروی کاو را ز تسبیح کرام الکاتبین

حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار

بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه

چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار ...

... مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک

نام او بر خار بندی گل برون آید ز خار

چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه ...

... شیر بی عدل تو از آهو نیابد زینهار

روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ

تا تو اندر پادشاهی پیشه داری هشت کار ...

... یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار

تا بنات النعش را بر قطب گردون گردش است

باد اصل عمر تو چون قطب گردون استوار ...

امیر معزی
 
۱۷۲۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۵

 

... همی کشند خط از لاجورد و از زنگار

به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید

ز باد مشک فشان و ز ابر لؤلؤ بار ...

... بریده اند سر زاغ بر سر کهسار

که بسته اند پر زاغ بر سر تیریز

که کرده اند همه خون زاغ بر منقار ...

... درست گویی دینارهای بی سکه است

چو بنگری به گل زرد و سرخ درگلزار

ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر ...

... می مخالفتش را هزیمت است خمار

قضا گشاده کند کار او چو بست کمر

قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار ...

... رسیده ازگل بی خار و خار بی گل تو

ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار

زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا ...

... به بوستان قضا برکنار جوی اجل

بنفشه رنگ حسام تو لاله آرد بار

ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم ...

... همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان

بنفشه زلف و سمن عارضین و گل رخسار

خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز ...

امیر معزی
 
۱۷۲۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷

 

... شد چشم او ز عکس رخم شنبلید وار

گلبن ز خون دیده من شربتی بخورد

آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار

گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من

جامه کبودکرد و خمیده شد و نزار ...

... زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار

گردون ز حله های دگر نقش بسترد

وین حله ها بماند تا حشر یادگار ...

امیر معزی
 
۱۷۲۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹

 

... به شب نماید در بال او سیاهی قار

شودگشاده و بسته دهان خلق جهان

چو پر و بال زند بالعشی و الا بکار ...

... خطاب او ز خداوند ده هزار سوار

چوروز تا شب در پیش شاه بنشیند

به آب حشمت بنشاند از زمانه غبار

فرشتگان همه در حشمتش نظاره کنند ...

... وگر نشان رسد از دین او به قیصر روم

کمر ببندد و بگشاید از میان زنار

اگر مصور گردد چو آدمی اقبال ...

... به باغ و راغ تو آرد همی ز دریا بار

ز گلبنی که به باغ امل بکشت قضا

گل است بهر تو و بهر دشمنان تو خار ...

... بجست بخت ز خصم تو در میانه کار

ز هجر بخت بنالید زار و این نه عجب

بلی چو تیر بپرد کمان بنالد زار

مخالفان تو صد بار دام گستردند ...

... چنانکه شعر من اندر میانه اشعار

روا بود که من اسرار شعر بنمایم

که رای روشن تو واقف است بر اسرار ...

امیر معزی
 
۱۷۳۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲

 

... گفتمش ربی و ربک دیدمش بر روی یار

سی برادر یافتم روشن رخ و بسته نقاب

در میان هر برادر زنگیی دیدم سوار

چون یکی زایشان گشادی روی گفتی بامداد

تا که رخ دارم گشاده من دهانت بسته دار

پاسخش دادم که گر بسته دهانم از طعام

نیستم بسته زبان از مدح شمس الافتخار

صدر کافی کف کمال دولت شاه جهان ...

... آن خداوندی که گر خواهد به عز بخت خویش

در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار

یک خیال از حلم او کوهی بود آفاق بند

یک سرشک از جود او ابری بود دینار بار ...

... چون کند از دست تو برنامه سلطان نگار

تا تو را گردون همی چون بندگان گردن نهد

مشتری او راکمرگشته است و پروین گوشوار

گویی از تقدیر تدبیر تو دارد نسختی

زانکه تدبیرت گشاید بندهای روزگار

ای خداوندی که فرزند تو اندر خورد توست ...

امیر معزی
 
۱۷۳۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۴

 

... امروز نه آن کشت که بدرود همی دی

وامسال نه آن کرد که بنمود همی پار

نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ ...

... روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است

شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار

در مدت ده روز گرفتار توان کرد ...

امیر معزی
 
۱۷۳۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵

 

... دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی

کار دولت مستقیم و بند شاهی استوار

همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور ...

... وز مخالف لشکری وز لشکر او یک سوار

آنکه او را شیرمردان عرب چون بنده بود

بنده وار آمد به درگاهش که شاها زینهار

گر همی از جانب دیگر بداندیشی دگر ...

... تاب جنگ و قوت کوشش ندارد پیش شاه

یاکمر بندد به خدمت یاگریزد در حصار

میش گردد گاه قوت گرچه دارد زور شیر ...

... دام نصرت گستران و جان دشمن کن شکار

ملک تا ارزانیان بستان که ارزانی تویی

تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار ...

امیر معزی
 
۱۷۳۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱

 

... تا او به عز دولت و تایید ایزدی

بنشست در وزارت و مشغول شد به کار

اجرام را منافع خلق است در مسیر ...

... بار آورد به باغ مظالم درخت عدل

چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار

در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو ...

... شعری که یابد از لقب و نام تو شعار

ای بسته از مدایح تو دست طبع من

بر گردن زمانه بسی عقد شاهوار ...

امیر معزی
 
۱۷۳۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶

 

... هم به شمشیر آختن بر شیر باشد کامکار

گاه برگوران کمندش بسته دارد ساد ه دشت

گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار ...

... حزم او از استواری کرد گردون لاجرم

بند شاهی شد به حزم استوارش استوار

چرخ نتواندگشا ن جز به شکر او زبان

تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار

فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس ...

امیر معزی
 
۱۷۳۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

... هست اختیار او ز ملوک است اختیار

دارد هزار بنده که هر بنده را رهی است

صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار ...

... در صید و در مصاف ز پیکان و تیغ او

نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار

تاکلک او نگارگر روی دولت است ...

... قومی شدندکشته شمشیر لشکرت

قومی اسیر و بسته به زنجیر بر قطار

آنان که زنده اند ندانم همی چرا ...

... در دست دوستان تو چون زر شدست خاک

در باغ بندگان تو چون گل شدست خار

چون بنده انتظار کند قوت خویش را

او را به یک نظر برهانی ز انتظار ...

... بادند حلم و طبع تورا سخره خاک و باد

بادند عفو و خشم تو را بنده آب و نار

عمر تو بی نهایت وگنج تو بی قیاس ...

امیر معزی
 
۱۷۳۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴

 

بنگر این پیروزه گون دریای ناپیدا کنار

بر سر آورده ز قعر خویش در شاهوار ...

... زورقی سیمین در او گاهی نهان گه آشکار

بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر

لشکری از حد روم و لشکری از زنگبار ...

... متفق با یکدگر در مهرگان و در بهار

بنگر این سرگشته پیلان معلق در هوا

نعره شان بنگر چو کوس اندر مصاف کارزار

آتش از دلشان د رفشان چون سنان اندر نبرد

بر فراز و بر نشیب از دیده مروارید بار

بنگر این گوهر که از پولاد و سنگ آید برون

عالم تاریک را روشن کند خورشید وار ...

... در میان دسته گل سفته زر عیار

بنگر این مرکب که از رفتن نیاساید همی

گه بود صحرانورد و گه بود دریاگذار ...

... ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار

بنگر این حراقه جان پرور صورت پذیر

با تن آمیزنده و با جان صافی سازگار ...

... تیره گرداند هوا را چون برانگیزد بخار

بنگر این گسترده شادروان که بر آب روان

بسته اند او را به مسمار گران سنگ استوار

باطن او سر به سر آلایش و درد و دریغ

ظاهر او سربه سر آرایش و رنگ و نگار

بنگر این ترکیب مردم بنگر این تقلیب حال

بنگر این تذهیب صورت بنگر این ترتیب کار

این بدایع وین طبایع را بباید صانعی ...

... از چهار و هفت دل بگسل که معبودت یکی است

مستعان بندگان و ملک او نامستعار

نیست آن اول که ثانی باشد او را بر اثر ...

... ذات او دانستنی امروز و فردا دیدنی

بنده را فردا نظر و امروز علم و انتظار

بندگان در قبضه تقدیر حکمش عاجزند

عاجز و مقهور در سودای جبر و اختیار ...

... ای زمین اندر کنار تو همی دانی که کیست

نیک بنگر تا که را داری در آغوش و کنار

در کنارت زینهار کدخدای خسروست ...

... گل چو آگه شد که او ناگه بخواهد رفت زود

جامه بر تن چاک کرد و بستر از غم کرد خار

وز پی آن تاکند روشن روانش را دعا ...

... گر ز گیتی منقطع شد مدت اسفندیار

دور گردون گر ز احمد بستد ابراهیم را

عمر احمد باد همچون دورگیتی پایدار ...

امیر معزی
 
۱۷۳۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶

 

... چیست این باد خزان کز باغها و راغها

بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار

گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند

گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار ...

... مار کردارست شمشیرت که زهر جان گزای

در سر شمشیر توست و دربن دندان مار

زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است ...

... باد چون برگ درختان لشکر تو بی شمار

بسته پیمان تو لشکرکشان نامور

بنده فرمان تو گردن کشان نامدار

بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم ...

امیر معزی
 
۱۷۳۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۸

 

... که گونه گل و نور مهش بود هموار

مه است بسته ز سنبل در او هزار گره

گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار ...

... ستارگان دگر زو برآورند دمار

مخالفی که به پیکار تو میان بندد

میان جان و تنش روز و شب بود پیکار ...

... غرض برآید و این خوب تر بود بسیار

گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش

نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار ...

امیر معزی
 
۱۷۳۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۰

 

... کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم

بند خرد به نفس شریف تو استوار

ای ترجمان خاطر و شایسته ترجمان ...

... وز خمر کین او اجل آرد همی خمار

در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر

در دام شکر اوست دل دوستان شکار ...

... بوی عنایت تو همی گل کند ز خار

گرچه ز اقتران ستاره است تاج و بند

ورچه ز انقلاب زمانه است تخت و دار

آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست

وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار ...

امیر معزی
 
۱۷۴۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۷

 

... قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر

بستی کمر و راه سفر پیش گرفتی

بیش از سفر توست دل من به سفر بر ...

... گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی

از سنگ و صدف بند نبودی به گهر بر

ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت ...

... تا چرخ ز یاقوت و درر در مه نیسان

هر ساله همی مرسله بندد به شجر بر

قدر تو چنان باد که خاک قدمت را ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۵
۸۶
۸۷
۸۸
۸۹
۵۵۱