گنجور

 
۱۵۸۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۵

 

... سماع را به صبوح و صبوح را به بهار

صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر

که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار

گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر ...

... به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید

ز باد مشک فشان و ز ابر لؤلؤ بار

حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد ...

... امیر داد خداوند و سید احرار

بزرگ بار خدایی که آفرینش را

شدست واسطه عقد و نقطه پرگار ...

... چو وهم قصدکند تا رسد به همت او

به خواهش از فلک مستقیم خواهد بار

همی کنند به نامش فرشتگان تسبیح ...

... کند به مجلس و میدان دو پیشه متضاد

به دست گوهر بار و به تیغ گوهر دار

به تیغ اگر ملک الموت وار جان ببرد ...

... شود ز رایت و رای تو کار ملک درست

چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار

در خزانه عقلی به اتفاق چنانک ...

... ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار

ز خامه تو سرشکی عجب همی بارد

که خار بی گل از او روید و گل بی خار ...

... به بوستان قضا برکنار جوی اجل

بنفشه رنگ حسام تو لاله آرد بار

ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم ...

... دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک

هوا به قطره باران تهی شود ز غبار

قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی ...

... سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی

که عشر آن عدد آید هزار بار هزار

امیر معزی
 
۱۵۸۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶

 

... گرنبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو

کان یکی بر آسمان است این یکی بر جویبار

روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت

قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار

من ز دل گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن

او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار

او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل ...

... شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک

ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار

امیر معزی
 
۱۵۸۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷

 

... وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب

تا ناله چون کند ز بر سرو جویبار

وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی

تا چون کند زدیده روان در شاهوار

ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من

جندین منال برگل و بر سرو زارزار

ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر

چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار

کار من است ناله زار وگریستن ...

... گلبن ز خون دیده من شربتی بخورد

آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار

گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من ...

... بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر

نور دل سعادت و تاج سر تبار

صدری که نیست جز به مراد و هوای او ...

... دست زمانه سرمه کند چشم خویش را

چون بر هوا شود ز سم اسب او غبار

گر ابر بهره یابد زرین کند سرشک ...

امیر معزی
 
۱۵۸۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸

 

... شهاب او به هوا بر شهاب گوهر پاش

شعاع او به زمین بر شهاب گوهر بار

چو شیر غرد و از صولتش بغرد شیر ...

... گهی به سان نگاری شود ا سراسرا برگ

گهی به سان درختی شود عقیقش بار

گهی چو ابر که سرخی پذیرد از خورشید ...

... ابوا لمحاسن احسان نمای نیکو کار

بزرگ بار خدایی که گاه قوت و قهر

بر آسمان زحل بخت او زند پرگار ...

... اگر قیاس هنرهای او پدید آید

زخاک موج پدید آید و زآب غبار

ایا نتیجه اقبال و آفتاب هنر ...

... ز حلم توست به کوه اندرون همیشه قرار

اگر ز جود تو باشد سحاب را باران

بود همیشه به دهر اندرون شکفته بهار ...

... دهد به باد سر و خاک گیردش به کنار

هر آنگهی که کند کلک مشکبار تو سیر

تورا پیام فرستد ستاره و سیار ...

... اگر به دست تو کلکی شوم قلم کردار

سپهر بار محن جاودانه بر گیرد

از آن کسی که به خدمت بر تو یابد بار

زبسکه پیش تو مردم زمین دهد بوسه ...

امیر معزی
 
۱۵۸۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹

 

مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار

از آشیانه شرع محمد مختار ...

... قوام دولت عالی نظام دین هدی

که فخر ملک و ملوک است و آفتاب تبار

مظفر حسن آن صاحبی که بر در او ...

... نظام زنده بود تا به جای باشد فخر

درخت تازه بود تا به جای باشد بار

وزارت ار ز امورات مکتسب ملک است ...

... چوروز تا شب در پیش شاه بنشیند

به آب حشمت بنشاند از زمانه غبار

فرشتگان همه در حشمتش نظاره کنند ...

... ز بهر آن که تو را میل سوی دهقان است

همیشه رنگ کف توست ابر گوهربار

بضاعتی که تو را باغ و راغ کرده شود

به باغ و راغ تو آرد همی ز دریا بار

ز گلبنی که به باغ امل بکشت قضا ...

... بلی چو تیر بپرد کمان بنالد زار

مخالفان تو صد بار دام گستردند

شدند صید تو در دام خویشتن هر بار

دل و توکل تو بی نیاز داشت تورا ...

امیر معزی
 
۱۵۸۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰

 

ای جهان را از قوام الدین مبارک یادگار

روز نو بر تو مبارک باد و جشن نو بهار

در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب ...

... لحظه ای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار

بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز

کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار ...

... هر زمان از پر رنگین پیش تو طاوس نر

چتر بو قلمون نماید پر کواکب جویبار

او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر ...

... گر نظام الدین و فخرالملک خوانندت سزاست

کز هنر هستی نظام الملک را فخر تبار

خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را ...

... آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو

خلق گیتی را شگفتی و تعجب چند بار

چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود

اندر آن صبر و سکون گر بود حیف و بردبار

هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد ...

... ای حسود فخر ملک ا لاحتراز الاحتراز

وی عدوی فخر ملک الاعتبار الا عتبار

گردتو باری حصاری ساخته است ازحفظ خویش

باره و دیوار او چون قطب گردون استوار

کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن

هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار

انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک ...

... گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش

ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار

زانکه توقیع تو هست از در مکنون پاکتر ...

... تیغ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر

کلک عنبر بار تو بی زهر دارد شکل مار

خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد ...

امیر معزی
 
۱۵۸۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱

 

... آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک

باران به ابر در شود از خشم او شرار

در مرغزار صوت تذروان دعای اوست ...

... هرگه که دست را کند از آستین برون

ماه امید خلق برون آید از غبار

بنگر به دست و خامه و توقیعهای او ...

... باگمرهان دولت و با دشمنان دین

در مدت دو سال بدان کلک مشکبار

آن کرد در عجم که نکردند در عرب

هرگز عر به دره و حیدر به ذوالفقار

ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق

ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار

چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس

وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار

رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او

کز نصرت است شاخش و از دولت است بار

بشتافتن به خدمت تو راحت است و فخر ...

... از قد ر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین

خدمت همی کنند به روزی هزار بار

رای تو را نجوم و ضمیر تو را بروج ...

... شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم

شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار

واجب کند که محتشم و مرتفع شود ...

امیر معزی
 
۱۵۸۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲

 

چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار

منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار

منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند ...

... یک خیال از حلم او کوهی بود آفاق بند

یک سرشک از جود او ابری بود دینار بار

فتنه دنیا شب است و عدل او مانند روز ...

... چون یکی زرین عقاب است آن یکی در دست تو

هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار

مرغ بی پرست وزو نامه همی بارد چو مرغ

مار بی پیچ است و زو دشمن همی پیچد چو مار ...

... ای خداوندی که فرزند تو اندر خورد توست

تو درخت عز و اقبالی و فرزند تو بار

دو محمد آفرید ایزد سزای تهنیت

آن محمد در نبوت این محمد در تبار

آن محمد بود یزدان را رسول نیکبخت ...

امیر معزی
 
۱۵۸۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳

 

... در مجلس تو رحمت خلدست روز بزم

بر درگه تو زحمت حشر است روز بار

بر خلق ابر نعمت بارد چو در سخا

از بحر همت تو رسد بر فلک بخار

دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد

از پای مرکب تو شود بر هوا غبار

امروز روز توست و تو داری در این جهان ...

امیر معزی
 
۱۵۹۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵

 

... از مصافش روی گردون تیر گردد زیرگرد

وز سپاهش پشت ماهی خسته گردد زیر بار

خلق را آرایش خلد و نهیب محشرست

بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار

شاه ما شاهی است کاو را از سلیمان و علی ...

... چون به جنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار

گر غبار قهر و جور از دشمنان برخاسته است

آفتاب پادشاهان را چه باک است از غبار

ملک او حق است و ملک دشمنانش باطل است ...

... ملک تا ارزانیان بستان که ارزانی تویی

تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار

آنچه دولت گفت شاها بود خواهد همچنان ...

... بر زمین ملکش از اقبال و نصرت باد بر

بر درخت عمرش از تایید و دولت باد بار

امیر معزی
 
۱۵۹۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۶

 

امسال در آفاق دو عید است به یک بار

بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار ...

... از دین و خرد بیخش و از جود و کرم شاخ

از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار

در مجلس او نعمت خلدست گه بزم

بر درگه او رحمت حشرست گه بار

در ملک همی دولت او زرکند از خاک ...

... آن چرخ بسیط است که در بحر محیط است

یا تیغ گهر دار تو در دست گهربار

آن درﹼ معالی است که در درج معانی است ...

... کز صحت بیماری شخص تو بدیدم

بخشایش جبار پس از قدرت جبار

ای شاه پدید آمد شاهین طرب را ...

امیر معزی
 
۱۵۹۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷

 

چیست آن کوه زمین پیما و باد راهوار

باره ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار

هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم ...

... دیده گردون ندید از دوده سلجوقیان

زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار

جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او ...

... کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار

گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک

زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار

پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند

از سر گردان و جباران برآوردی دمار

خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک ...

... نیزه او بر زمین دوزد یلان را روز رزم

هیبت او در زمین آرد سران را روز بار

پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی ...

امیر معزی
 
۱۵۹۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۸

 

... از بس که هست در دل تو رحمت وکرم

بر خلق مهربانی و از خلق بردبار

گر درخور تو بخت نثاری فرستدی ...

... فرخنده باد بر تو به شادی هزار عید

طبع تو شاد باد به روزی هزار بار

امیر معزی
 
۱۵۹۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹

 

... زهری که هست در بن دندانهای مار

ابری است لاله بار و درختی است لاله بر

دیدی درخت لاله بر و ابر لاله بار

باریدنش همیشه به صحرای معرکه

یازیدنش همیشه به میدان کارزار ...

... کان گل فروز باشد و این هست دل فروز

وان قطره بار شد و این هست بدره بار

بازی است تیر اوکه شود چون تذرو پر ...

... همرنگ خاک جرم قمر زان سبب بود

کز نعل اسب او به قمر پر شود غبار

تاریک فام روی زحل زان قبل بود ...

... وانجا که حلم باید و بخشایش گناه

عفوش خبر دهد که رحیم است و بردبار

جرم گناهکار کند عفو بیش از آنک ...

... تا چون بگیرد او به سنانی هزار خصم

بوسند دست او به زمانی هزار بار

شخصی به این صفت که شنیدست در جهان ...

... هنگام آفرینش او آفریدگار

ای روز بار تو دل زوار پر نشاط

وی روز رزم تو سر حساد پر خمار

میدان تو مگر عرصات است روز رزم

ایوان تو مگر عرفات است روز بار

زان اختیاری از امرا شاه و خواجه را ...

... عالم ز موج هر دو پر از در شاهوار

تا تو ز رود بار به پیروزی آمدی

چون کوه آهنین سوی دریای بی کنار

گویی جهان به خواب همی بیند ای عجب

کوه آمده ز جانب دریا به رود بار

ای حق گزار خواجه و خدمتگزار شاه ...

... راضی ز تو شهنشه و شاکر ز تو وزیر

باقی به تو عشیرت و عالی به تو تبار

تا قار قیر باشد در لفظ فارسی

چونانکه در عبارت ترکی است برف قار

بادا چنانکه قار به ترکی سر عدوت

مویت چنانکه در لغت بارسی است قار

تا باشد از دو جامه شب و روز را سلب ...

امیر معزی
 
۱۵۹۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰

 

... عم او صدر وزیران از فراست گفته بود

عبد رزاق است فخر دوده و تاج تبار

این فراست بین که در انجام کار آمد پدید

آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار

ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو ...

... در هوای عالم سفلی چو نیکو بنگری

صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار

با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت

هست صافی از بخار و هست خالی از غبار

یا رب اندر زینهار ش دار تا با عدل او ...

... با نسیم رای او در بوستان مملکت

شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار

جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم

بایه تختش ببوسیدند خانان روز بار

وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر ...

... با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان

با تو در حلم و وقار احنف نباشد بردبار

هست هر حرفی ز توقیع تو گنجی بی قیاس ...

... روی دولت تازه باشد روی دین آراسته

تا بودکلک مبارک در بنانت مشکبار

باز اقبال است و بر سیم و سمن هر ساعتی

در بنان فرخ تو بارد از منقار قار

لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی

قیمتی تر باشد از یاقوت و در شاهوار

سرنگون است او و دارد دوستان را سرفراز

مشکبار است او و دارد دشمنان را خاکسار

تو به خلق مصطفایی او به شکل خیزران ...

امیر معزی
 
۱۵۹۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱

 

... در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار

چون صدر امت از وزرا بردبار نیست

چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار

کاین هر دو را به طوع پرستش همی کنند

شاهان کامکار و وزیران بردبار

سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه ...

... در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست

کز دولت است برگش و از نصرت است بار

افروخته به دولت او صحن بوستان

آراسته به حشمت او طرف جویبار

خورشید دانش و خرد اوست بی زوال ...

... هرگه که در یسار و یمین کرد ازکرم

آن درج پر فواید و آن کلک مشکبار

دارد کلید خانه ارزاق در یمین ...

... خرم نژاد تو که تویی مفخر نژاد

فرخ تبار تو که تویی سید تبار

در راه حشمت تو ندیدست کس نشیب

بر روی دولت تو ندیدست کس غبار

جر م قمر شدست ز امر تو تیز رو ...

... هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار

کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام

و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار

بیشی ز معطیان و کم است از عطای تو ...

... پیوسته مست باشد و همواره هوشیار

بار آورد به باغ مظالم درخت عدل

چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار

در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو ...

امیر معزی
 
۱۵۹۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۲

 

... تاج الکفاه فخر معالی وجیه ملک

زین دول رضی ملوک و سر تبار

بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست ...

... ارزاق خلق را به مروت دهد مدد

زان کلک مشکبار به روزی هزار بار

لطف خدای دادگر ارزاق خلق را

گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار

گر رای او جو آتش جر می شود لطیف ...

... خالق همیشه هست بهر کار یار او

زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار

هرگز نبود بر کف او از حسد شراب ...

... در همت تو ا شبهه ا و شک نیست خلق را

خورشید روشن است و هوا صافی از غبار

در معرفت مریدی و در مرتبت مراد ...

امیر معزی
 
۱۵۹۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳

 

... بوی خلق او معطرکرد صحن بوستان

سرو عقل او مزین کرد طر ف جویبار

گلبنی بنشاند انصافش به ملک اندر که هست ...

... توتیا سازد سپهر از بهر چشم اختران

چون ز نعل مرکب او از زمین خیزد غبار

بی هوای او نباشد مهر تابان را مسیر ...

... چیست آن خاکی کزو گردد مخالف خاکسار

تا به بار آمد گل اقبال او در باغ ملک

هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار ...

... سایلی کز جود او یابد نعم هنگام بر

زایری کز عدل او یابد نظر هنگام بار

آن شود همچون خلیل از باد او آتش نشین ...

... من چنان خواهم که او ماند به جای یادگار

ای تبار تو ز حشمت سید و فخر کرام

ای تو از جاه و جلالت سید و فخر تبار

رای تو خورشید را ماند که چون پیدا شود ...

... شاه گیتی را کنون بر توست جای اعتماد

ورچه گیتی از عجایب هست جای اعتبار

آدمی اسباب دنیا از تو جوید بر دوام ...

... خط ایشان مشکبوی و خال ایشان مشک رنگ

جعد ایشان مشک بیز و زلف ایشان مشکبار

روز رزم و روز بزم از سهم و جشن هر یکی ...

امیر معزی
 
۱۵۹۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴

 

حبذا این باغ خرم وین همایون روزگار

مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار

شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای ...

... راست گویی روی حوران است و قد نیکوان

هرکجا بینی گل گلزار و سرو جویبار

گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس چراست

باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار

خرم است آن باغ و سلطان اندرو خرم دل است ...

... روزگار او ز ایام ملوک است اختیار

نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس

شاه را هر روز باشد مهرگان و نوبهار ...

... دل کند خوشبوی و بر رخ بشکفاند لاله زار

بر کفت گویی که باران است از ابر سخا

نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار ...

... حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت

بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار

حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد ...

امیر معزی
 
۱۶۰۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۵

 

... این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار

باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم

بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار ...

... خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست

بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار

تیغ گوهردار او از آسمان آمد مگر ...

... زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران

زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار

شهریارا برخور و شادی کن و رامش فزای

زین همایون نوبهار و زین مبار ک روزگار

عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید ...

... چهره جانان شناسی لاله را در بوستان

قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار

بر شکوفه باده نوشی کاو بود چون روی دوست ...

امیر معزی
 
 
۱
۷۸
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
۶۵۵