گنجور

 
۱۰۸۸۱

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

... اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست

هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار

هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست

نفس پیر خرابات بنازم که سحر

نفس باد صبا بی مددش خرم نیست ...

... نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب

دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۲

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

... صد سنگ جفا هر دم گردون زندش بر سر

آنرا که بود شوری از بسته خندانت

خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه ...

... بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت

از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را

من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۳

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

... مینا و ساغر و خم و خمخانه مست تست

صیاد بال من مشکن پای من مبند

این بند بس مرا که دلم پای بست تست

آزاری از چه رو دل من در پناه خویش

آخر نه این رمیده ز هر جا به بست تست

آن خرمن گلی تو که خوبان سروقد ...

... در آرزوی زلف چو قلاب شست تست

می نوش و هستیت بنه و نیست شو صغیر

وزغم فرار کن که غم آسیب هست تست

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۴

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

آنکس آگه ز پریشانی احوال من است

که چو من بسته آنزلف شکن در شکن است

بار افکند به زلفش دلم از بهر غریب ...

... هر کسی را بکسی چشم ام ید است و صغیر

بنده عاطفت شیر خدا بوالحسن است

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۵

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

... ز بسکه از دل من آه آتشین برخاست

چو بست نقش تو نقاش کارگاه ازل

از او بخامه صنع خودآفرین برخاست ...

... علی که باج شرف از جهان گرفت صغیر

چو بهر بندگیش از سر یقین برخاست

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۶

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

... بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است

بلی اگر نه به تقدیر بسته سیر ام ور

بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است ...

... بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است

به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست

بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است

خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

... آنکه از غیر خدا چشم عطایی دارد

در رحمت نشود بسته که در دوزخ نیز

گر رود بنده به حق باز رجایی دارد

همه بر وحدت او قایل و لطفش همه راست

شامل آنگونه که هر بنده خدایی دارد

ناله از درد مکن در طلب درمان کوش ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

... بلی کس پنجه نتوان با قضا کرد

تو بستی عهد با حق بندگی را

بعهد ای بنده می باید وفا کرد

اگر خود بنده هستی بنده آخر

به کار خواجه کی چون و چرا کرد ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۸۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

... نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند

بارها عهد به بستی و شکستی همه را

آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند ...

... دارد امید که آید بجوار تو صغیر

بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

... بود آنکه آرزوی جهانگیریش بدل

بنگر چگونه برد بگور آرزوی خویش

بیرون ز حد حوصله مگشای پنجه را ...

... گلباش و شاد کن دلی از رنگ و بوی خویش

از شش جهت گنه بتو گر بسته ره صغیر

از توبه باز کن در رحمت بروی خویش

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۱

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

... هزاران آفرین بر جان حافظ

به هر کس بنگری در دست دارد

گل خوشبویی از بستان حافظ

طمع بر چشمه حیوان چه بندی

بنوش از چشمه حیوان حافظ

ز دامان ها برد آلودگی این ...

... بعالم ختم شد بر شان حافظ

صغیر از بند غم یابد رهایی

گشاید هر زمان دیوان حافظ

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۲

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲

 

... آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم

بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز

میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم ...

... خیز و بر دیده من سر و قد خویش نشان

بنشین تا برهت از سر جان برخیزم

غیر من پرده میان من و او نیست صغیر ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۳

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

اگر جدا کنی از تیغ بند از بندم

به تیغ دیگرت ای دوست آرزومندم ...

... سمند خویش پی صید من چه می تازی

که من بدام تو خود صید بسته دربندم

دلم کند ز جنون منع عاقلان در من

چه حالتست که دیوانه میدهد پندم

صغیر بنده عشقم بسخت پیوندی

که سست کرد ز خلق زمانه پیوندم

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۴

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

... تا چو طوطی همه جا شرح دهم قند لبت

از خیال رخت آیینه ببر بنهادم

نشنودم پند کسان گر همه باشد پدری ...

... گرمن از تیشه همت بکنم ریشه کوه

تیشه عشق تو آخر بکند بنیادم

تا گرفتی بدلم خانه خرابم کردی ...

... برق بیداد کسی خرمن من سوخت صغیر

که از او کس نتواند بستاند دادم

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۵

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

از غم خال لب تو گوشه نشینم

فارغ از ابنای ملک روی زمینم

تا تو گذر میکنی بگوشه نشینان ...

... زانکه من امروز در بهشت برینم

تا بمن ای شوخ زلف و رخ بنمودی

بی خبر از شرح کفر و غصه دینم ...

... من متحیر میان شک و یقینم

دل بغمت بستم و ز غیر تو رستم

شادیم این بس که با غم تو قرینم ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۶

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

... چون غم عشق تو ایدوست بپوشم که بمردم

چشم خوبنار همی فاش کند راز نهانم

همه جا خلق بانگشت نمایندم و شادم ...

... که تویی قوه دل نور بصر راحت جانم

بستم از کون و مکان چشم و بروی تو گشودم

الله الله تو شدی ماحصل کون و مکانم ...

... گل بر خار نشان یا که نشان خار بر گل

بکنارم بنشین یا بکنارت بنشانم

با ختم هستی خود بر سر سودای محبت ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

بیاور باده ساقی تا دمی حالت بگردانم

روم در مستی و داد دلی از گریه بستانم

نه از شوق بهشت و نی ز خوف دوزخم گریان ...

... خدیوا خاک درگاهت صغیرم من که شد عمری

تو و آباء و ابناء ترا از جان ثنا خوانم

نیم مغرور بر خود زین ثناخوانی که این دولت ...

... ولی چون نیست احسان ترا حدی و پایانی

همی خواهم که هر دم تازه بنوازی ز احسانم

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

... کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر

ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم

فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست ...

... روی خورشید شود تیره ز دود دل ما

هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم

دوش با روی چو صبح ام د و تا شام ابد ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۹۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

... ما را کند ملامت شبها ز آرمیدن

من بنده کسی کو در بندگی بداند

منظور حق چه باشد از بنده آفریدن

ای برگزیده حقت از ممکنات دانی ...

... آنها به منزل خود هر یک زره بریدن

حق را تو بندگی کن معراج تست اینجا

از بندگی تو را هم باید بحق رسیدن

از حالها سراسر دانی چه حال خوشتر

وقت سحر ز بستر از شوق پا کشیدن

در گوشه یی بزاری با دوست راز گفتن ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳

 

... وین جیفه دنیا را با پنجه قهر از هم

بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن

چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد

چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن

بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا

زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۵۴۳
۵۴۴
۵۴۵
۵۴۶
۵۴۷
۵۵۱