گنجور

 
صغیر اصفهانی

کی زبام تو من سوخته جان بر خیزم

تا بسنگ اجل از بام جهان برخیزم

باز در خانه فرو آیمت از گوشهٔ بام

آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم

بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز

میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم

چو نشان گر ز نیم تیر نشینم نه چو تیر

بفشار سر شستی ز کمان برخیزم

حاصل کون و مکان عشق تو و نیست عجب

گر بعشقت ز سر کون و مکان برخیزم

خیز و بر دیدهٔ من سر و قد خویش نشان

بنشین تا برهت از سر جان برخیزم

غیر من پرده میان من و او نیست صغیر

خرم آنروز که من هم ز میان برخیزم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode