گنجور

 
۱۰۶۸۱

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

... مومیایی باز دادم همچو کوه

بار سنگین غم عشق تو را

بر دل مسکین نهادم همچو کوه ...

سعیدا
 
۱۰۶۸۲

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۷

 

... در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر

سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی

سعیدا
 
۱۰۶۸۳

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... همتم کی ز خاک بردارد

گر فتد بار سایه اشجار

آنچه جز حمد حضرت باری است

نیست جز نعت احمد مختار ...

سعیدا
 
۱۰۶۸۴

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

دانی که چیست بار ترازوی این دو دم

این پله اش حدیث حدوث است آن قدم ...

سعیدا
 
۱۰۶۸۵

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

... پرواز به بال دیگران همچون تیر

صد بار شکسته چون کمان باشی به

سعیدا
 
۱۰۶۸۶

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

رفتم و برگشتنم دیگر بکوی یار نیست

رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست

گر روم کمتر بکویش به که در کویش مرا ...

... ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان

رخصت نظاره داد اکنون که گل دربار نیست

مشت خاکی کز پس عهدی فشاندی بر سرم ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۸۷

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

... خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست

زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست

کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۸۸

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

... باین خوشم که تو را شرمسار من سازد

تحملی که دل برد بار من دارد

سزای دوستیم بین که هر کجا ستمی است ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۸۹

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

ماییم و فراق دیده ای چند

بار غم دل کشیده ای چند

وارسته زنام و فارغ از ننگ ...

... چون شمع طمع بریده ای چند

صدبار بکوچه ملامت

چون اشگ بسر دویده ای چند ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۰

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

... این ظلم دیگر است که صیادپیشگان

یک بار بر جراحت بسمل نمی رسند

در حیرتم که قافله اشک و آه من ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۱

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

قسمتم کاش به آن کوی کشد دیگر بار

که از آن مرحله من دل نگران بستم بار

به تو محتاج چنانم که فقیری به درم ...

... به فروماندگی ام کیست کند مرحمتی

کاروان رفته و افتاده مرا در گل بار

به خدنگم زد و افگند و به تفراک نبست ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۲

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

... من مفلس و تو گنجی و من غرقه تو ساحل

در محفل خاصت اگرم بار نبخشی

کافیست مرا رخصت نظاره محفل

ما بار اقامت بچه امید گشاییم

بستند رفیقان چو ازین مرحله محمل ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۳

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

بی تو خود را بس که از تاب و توان انداختم

بار هستی بود بر دوشم گران انداختم

هر نهالی از فغانم گشت نخل ماتمی ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۴

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

بهتر آنست که پا از سر بازار کشم

تا بکی دردسر از بار خریدار کشم

رفته در پای دلم خاری و افغان که مرا ...

... جوش زد خون دل از دیده من نیست طبیب

آستینی که باین دیده خونبار کشم

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۵

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح امام الثقلین ابوالسبطین گوید

 

... چون گشایی تو دست و تیغ بچرخ

زیر ران باره گران لنگر

بگسلد خاک راز هم اعضا ...

... آنچه دیدی گیاه از آتش

آنچه دیدی غبار از صرصر

برنشینی چو گاه رزم عدو ...

... از تو دارم امید آنکه کنم

روضه ات را طواف بار دگر

معدن رحمی ای حمیده خصال ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۶

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید

 

چیست آن پیکر سیمین که نگردد یکبار

بمراد دل دانا و بکام هشیار ...

... گاه چون ابرو بود در ره صبح آب فشان

گاه چون برق بود از سر خشم آتشبار

یکی افراخته کاخی و درو هفت امیر

هر یکی تکیه بمسند زده از استکبار

یانه خونخواره طلسمی که سر تا جوران ...

... دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم

که بود در نظرم مجمره آتشبار

گاه خوانند جفا پیشه سپهرش بمثل ...

... همدمان دست فشانید که رفتم از بزم

همرهان پای بکوبید که بر بستم بار

بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه ...

... داور کشور دین تاج شرف شاه نجف

گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار

ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل ...

... کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار

نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود

آن نهالی که دهد جود برو احسان بار

در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب

در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار

روز احسان چو دهی بار کرم دست و دلت

ای کرم پیشه احسان روش جود شعار

نبود بحر وبود بحر صفت لؤلؤ خیز

نبود ابرو بودا بر صفت گوهر بار

در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم ...

... اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم

بود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار

نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۷

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید

 

... بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند

از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار

در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست ...

... ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است

روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار

کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است ...

... تا نباشم در شمار بیغمان روزگار

ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار

پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را

چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار

گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای

ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار

هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای ...

... چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود

چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار

آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم

و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار

اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه ...

... چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر

چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار

چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۸

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » قصه سلطان محمود غزنوی با غلامش

 

... که رو تا کاروان و حالشان پرس

زکار و بار نیکوفالشان پرس

بگو از آنچه باید گفت و گو کرد ...

... چه می پویید و با که کار دارید

چه می جویید و چه دربار دارید

چو از این سرزمین بندید محمل ...

طبیب اصفهانی
 
۱۰۶۹۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح امام امیر المؤمنین علی بن ابطالب علیه السلام

 

... خط نیست آنکه رسته بگرد دو رخ تو را

ای بار سرو قد تو ماه و بر آفتاب

سنبل ز گل دمیده و ریحان ز یاسمن ...

... هر شب رود بغرب چو اسکندر آفتاب

دارد شها دو حلقه در بارگاه تو

از سیم و زر یکیش مه و دیگر آفتاب ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۰۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی

 

... در زیر زین کشید بشوق شکار اسب

یا بود بار خاطرش از دوستان غمی

کآورد در هوای سفر زیر بار اسب

بیتاب از حکایت او شد چنان دلم ...

... یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام

می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب

یا سوختش ز ناله ی من دل عنان کشید ...

... آوردمش فرود از آن راهوار اسب

بسته بشاخ سرو سهی یار بارگی

کرده رها رهی بلب جویبار اسب

بگرفت پس صراحی و جام از کف غلام ...

... در گوش و دوش قیصر رومش ببین گرت

افگند نعل و غاشیه در زنگبار اسب

در روز رزم تیغ بکف چون دلاوران ...

... ابر اجل بخاک فشاند تگرگ مرگ

آید ز گرد مرد برون وز غبار اسب

از خونش آب داده ز سر تیغها شوند ...

... گر نیست اسب تازیت آن جانور فرست

زین کرده کش نژاد بود خر تبار اسب

داری چو جام بر کف و افسر بسر مبخش ...

آذر بیگدلی
 
 
۱
۵۳۳
۵۳۴
۵۳۵
۵۳۶
۵۳۷
۶۵۵