گنجور

 
آذر بیگدلی

ای سوده بر در تو جبین مه، سر آفتاب؛

ناز تو هم بماه رسد هم بر آفتاب

در صحن باغ سروی و، برطرف بام ماه؛

در انجمن چراغی و، در منظر آفتاب

زان خط نشانه یی است، بهر شهر غالیه ؛

زان رخ نمونه یی است، بهر کشور آفتاب

از نسبت رخ تو، که ماهی است مهروش

شد نوربخش ماه و ضیا گستر آفتاب

فرش است بر در تو رخ ماه طلعتان

یا ریخته است بر سر یکدیگر آفتاب؟!

خط نیست آنکه رسته بگرد دو رخ تو را

ای بار سرو قد تو ماه و، بر آفتاب

سنبل ز گل دمیده و ریحان ز یاسمن

در مشک، مه نهان شده، در عنبر آفتاب!

تو مست حسنی و، شب و روزت دو ساقیند؛

در بزم نام این مه و آن دیگر آفتاب

بهر شراب ناب و می صافشان بکف

از سیم کاسه ماه و، ز زر ساغر آفتاب!

گر نیست در دلش ز تو آتش نشسته، چیست

در گلخن سپهر بخاکستر آفتاب؟!

دندان تابناک و رخسار چون مهت

این بر ستاره خنده زند، آن بر آفتاب

رویت که گلشنی و عذارت که دفتری است

از صنع ایزد، ای چو مهت چاکر آفتاب

یک برگ ضایع است از آن گلشن ارغوان

یک فرد باطل است از آن دفتر آفتاب

هر جا که ماه روی تو طالع شود، بود

با آن همه ضیا ز سها کمتر آفتاب

تو آفتاب برج جمالی و طلعتت

از بسکه زد طپانچه ی غیرت بر آفتاب

نبود عجب، که سرزند از چشمه ی سپهر

با چهره ی کبود، چو نیلوفر آفتاب

کنده قبا، فگنده کله بر سریر ناز؛

بیند شبت اگر مه و، روزت گر آفتاب!

میگیردت چو هاله در آغوش خویش ماه

میگرددت چو ذره بگرد سر آفتاب

روزی رخ تو دیدم و اکنون باین امید

ای از شکنج زلف تو در چنبر آفتاب

گاهی بلاله میگذرم، گه بر ارغوان،

گاهی بماه مینگرم، گه بر آفتاب

زینسان که از شعاع وی دیده روشن است

گویا ز روی تست فروغی در آفتاب

یا عکسی اوفتاده بر آیینه ی سپهر

از قبه یی که یافته زان زیور آفتاب

آن زرنگار قبه که تا اوفتاده است

عالم فروز پرتوی از وی بر آفتاب

در قرب و بعد وی، چه عجب آید ار بچشم

چون ماه گاه فربه و، گه لاغر آفتاب؟!

یعنی خجسته سقف زر اندود منظری

کافتاده زیر سایه ی آن منظر آفتاب

آرامگاه فخر زمین و زمان علی

کاو را بود غلام مه و چاکر آفتاب

شاهی که گفتمی بودش فرش آستان

چون خشت سیم ماه و، چو خشت زر آفتاب

میداد این محل بخود، ار احتمال ماه؛

میکرد این شرف ز خود ار باور آفتاب

ای چاکر سرای تو را چاکر آفتاب

وی روشنی رای تو را مظهر آفتاب

در جستجوی خاک درت، کآب زندگی است؛

هر شب رود بغرب، چو اسکندر آفتاب

دارد شها دو حلقه در بارگاه تو

از سیم و زر، یکیش مه و دیگر آفتاب

از بهر سجده هر شب و هر روز بر درت

از باختر مه آید و از خاور آفتاب

هر صبح، آسمان و زمین را اگر کند

روشن، برآورد ز افق چون سر آفتاب

هر شام، از شموع قنادیل روضه ات

تابد هزار اختر و، هر اختر آفتاب

افتد اگر ز روزن قصرت بماه عکس

از ماه کسب نور کند دیگر آفتاب

در روضه ی تو، مجمره گردان کف کلیم؛

ریزان ولی چو اخگر از آن مجمر آفتاب

در حجره ی تو، مروحه جنبان دمت مسیح

تابان، ولی از آن دم جان پرور آفتاب

چون لاله، آفتاب فلک سایه ی تو را

جوید چنانکه جوید نیلوفر آفتاب

بهر ادای خطبه ی مدح تو، نه فلک؛

ای در فلک تو را شده مدحتگر آفتاب

نه پایه، منبری است ؛ که جا از ادب گرفت

بر پایه ی چهارم آن منبر آفتاب!

دارند آشیان شب و روزت ببام قصر

مرغی دو، نام این مه و آن دیگر آفتاب

لیک از فروغ روزن آن قصر نوربخش

سیمین جناح شد مه و زرین پر آفتاب

طالع شده ز مشرق صلب تو اختران

زان اختران، شبیر مه و شبر آفتاب

گر روی خادمان درت را ندیده ام

ای بر در سرای تو خدمتگر آفتاب

شب ز ابروی بلال، سراغم دهد هلال؛

روزم نشان دهد ز رح قنبر آفتاب

دارند بسکه شرم ز طاق رواق تو

ای حاجب کمینه تو را بر در آفتاب

از هاله و شعاع، شب و روز افگنند

بر رخ نقاب ماه و، بسر معجر آفتاب

گز خصم تیره روز تو پوشد بتن زره

ای با شهاب تیغ تو از یک سر آفتاب

مشکینه درع شب، که بود زرکش از نجوم؛

گردد بتن قبا، چو کشد خنجر آفتاب

ز اصحاب کالنجوم پیمبر گه جهاد

سرور تویی بتیغ، چو از اختر آفتاب

آری، بروز رزم بود هر کجا بود؛

لشکر ستاره، تیغ زن لشکر آفتاب

رخش تو، کش بوقت عبور از پی نثار

مانند ذره ریخته در معبر آفتاب

از میخ و نعل و سم زده هر یک گه خرام

صد طعنه بر ستاه و بر مه بر آفتاب

شبها، بنقش نعلش و؛ روزان بنقش سم

ای سوده بر رکاب تو چون مه سر آفتاب

هم راکع است، با تن کاهیده ماه نو؛

هم ساجد است، با سر بی افسر آفتاب

تا آفتاب روی تو را، خاک شد نقاب ؛

ای روی تو منیر مه و انور آفتاب

هر صبحگاه، چاک زند بر تن آسمان؛

هر شامگاه، خاک کند بر سر آفتاب

خون شد دلم ز سیر مه و آفتاب چند

گاهی بماه طعنه زنم، گه بر آفتاب؟!

سامان نداد کار مرا ای رفیق ماه

روشن نکرد روز مرا آذر آفتاب

در وصف پادشاه عرب، خسرو عجم؛

کش وقت بذل، سیم مه آرد زر آفتاب

گفتم قصیده یی و، نوشتم بصفحه یی؛

کاو را زد از اشعه ی خود مسطر آفتاب

کردم تمام قافیه اش ز آفتاب لیک

بهتر ز آفتاب سپهرش هر آفتاب

تا از فروغ تربیت آن، منیر ماه

وز پرتو عنایت آن، انور آفتاب!

گردد شبم چو روز و، نشینم بکام دل؛

در گوشه یی که سایه ام افتد بر آفتاب

تا هست از دورنگی ایام شام و صبح

کتان گداز ماه و، گهر پرور آفتاب

قهرت کند بدشمن و، لطفت کند بدوست

کرد آنچه با کتان مه و با گوهر آفتاب