گنجور

 
طبیب اصفهانی

کجا کسی غم شبهای تار من دارد

بحز وفا، که سری در کنار من دارد؟

باین خوشم که تو را شرمسار من سازد

تحملی که دل برد بار من دارد

سزای دوستیم بین که هر کجا ستمی است

ذخیره از پی جان فگار من دارد

گذشت یار زمن سرگران و دانستم

که کار با من و با روزگار من دارد

چرا خموش نباشم چو بشنوی از من

شکایتی که دل بیقرار من دارد

مبادا از تو خیالم بجز خیالت اگر

گذار در دل امیدوار من دارد

زدود آه دل من طبیب معلومست

که آتشی بکمین خار خار من دارد