گنجور

 
سعیدا

گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانی

شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی

بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری

که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی

چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را

که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی

گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن

که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟

در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر

سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی