گنجور

 
طبیب اصفهانی

بی‌تو خود را بس که از تاب و توان انداختم

بار هستی بود بر دوشم گران، انداختم

هر نهالی از فغانم گشت نخل ماتمی

در گلستانی که طرح آشیان انداختم

رهروان عشق را داغ از سرشگ افتاده بود

شوری از اشگم میان کاروان انداختم

دامن موج خطر باشد مرا ساحل طبیب

کشتی خود را به بحر بیکران انداختم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode