گنجور

 
طبیب اصفهانی

بی‌تو خود را بس که از تاب و توان انداختم

بار هستی بود بر دوشم گران، انداختم

هر نهالی از فغانم گشت نخل ماتمی

در گلستانی که طرح آشیان انداختم

رهروان عشق را داغ از سرشگ افتاده بود

شوری از اشگم میان کاروان انداختم

دامن موج خطر باشد مرا ساحل طبیب

کشتی خود را به بحر بیکران انداختم

 
 
 
نظیری نیشابوری

شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم

نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم

از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود

هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم

تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد

[...]

صائب تبریزی

گفتگوی عشق را من در میان انداختم

طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم

نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود

این نمک من در خمیر خاکیان انداختم

داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر

[...]

طغرای مشهدی

شب خدنگ ناله ای بر آسمان انداختم

بی نشان تیری به آن تاریکدان انداختم

بس که گردیدم به شرح بینوایی مضطرب

آنچه اصل مدعا بود از میان انداختم

همچو شمع از سوزناکیهای حرف اشتیاق

[...]

آذر بیگدلی

در قفس خود را بیاد آشیان انداختم

ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم

با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را

آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم

مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه