گنجور

 
طبیب اصفهانی

دوش بودم بخواب وقت سحر

که یکی کوفت حلقه ای بر در

گفتمش کیستی درین هنگام

کز تو شد خواب خوش مرا از سر

نه بطبل آشنا هنوز دوال

بر در خسروان عدل سیر

نه بگوشم رسید بانگ خروس

از سرای عجوز خسته جگر

نه مؤذن شدی هنوز ببام

نه ز مسجد کسی گشادی در

نه وزیدی بباغ باد صبا

نه بباغ آمدی نسیم سحر

گفت برخیز زآنکه بیداری

پیش دانا ز خفتگی بهتر

همه هشیار و تو ز خوابی مست

همه بیدار و تو بخوابی در

در مدیح خدیو قلعه گشای

خیز و برگیر خامه و دفتر

گفتم ای محرم دقیقه شناس

گفتم ای همدم سخن گستر

رحم الله معشرالماضین

جمله رفتند و مانده من مضطر

با تنی ناتوان و کامی خشک

با دلی خونچکان و چشمی تر

نه صدیقی که گرددم دمساز

نه رفیقی که باشدم یاور

نه مرا کس بمقصدیست دلیل

نه مرا کس به مطلبی رهبر

با چنین حال ابتری که بود

دلم از خاطرم پریشانتر

کلک من چون شود مدیح سگال

طبع من چون بود ستایشگر

گفت احسنت لیک میدانم

که بود کلک تو زبان آور

نیست امروز کس ز تو ا فصح

نیست امروز از تو کس اشعر

سالها بس گذشته و گذرد

که نیارد کند پدید آور

نه قرین تو کوشش ارکان

نه عدیل تو بالش اختر

خامه برگیر و برنگار ورق

در مدیح امیر دین حیدر

فاتح خیبر آنکه او آمد

از ازل جانشین پیغمبر

هم قضا پیش امر او طائع

هم قدر پیش نهی او چاکر

جرعه ای از سخای او تسنیم

ساغری از عطای او کوثر

خلق دلخواه ونطق جان بخشش

نافه مشگ و طبله عنبر

آمدی ای خدیو ملک آرا

آمدی ای امیر دین پرور

دل و دست تو جود و احسان را

کلک و تیغ تو بهر فتح و ظفر

این یکی موطن آن یکی مسکن

این یکی مخزن آن یکی مطهر

طایر رزم را در آن عرصه

که شوی رزمجوی و کین آور

جانستان رمح تو بود شهبال

سرفشان تیغ تو بود شهپر

بسکه تندست مرکبت بمثل

گر تو خواهی کنی زبحر گذر

بگذرد آن بسرعتی کز آب

کاسه سم او نگردد تر

گرم سیرست آنقدر که اگر

گذر آرد بدشت پرآذر

آنچنان بگذرد که از آتش

یکسر مو نسوزدش پیکر

چون گشائی تو دست و تیغ بچرخ

زیر ران باره گران لنگر

بگسلد خاک راز هم اعضا

بشکند چرخ را از هم چنبر

دیده از صولت تو خیل عدو

دیده از شوکتت صف لشکر

آنچه دیدی گیاه از آتش

آنچه دیدی غبار از صرصر

برنشینی چو گاه رزم عدو

بر یکی خنگ آسمان پیکر

سخت پی پهن سم و سینه فراخ

تند تک تیز گوش و کوچک سر

خوش عنان پردو و سرین فربه

خوش نشان کم خور و میان لاغر

بر یکی دست تیغ چون خورشید

بر یکی دست رمح چون اژدر

هم بلرزد زرزم تو خاقان

هم بنالد ز سهم تو قیصر

رشح دست تو کیمیای حسن

خاک پای تو توتیای بصر

گر شوی سرگران شها بمثل

زین جهان و جهانیان یکسر

کند ایجاد قدرتت از نو

عالمی دیگر آدمی دیگر

خسروا داورا چو دل نگران

بستم از درگه تو رخت سفر

از تو دارم امید آنکه کنم

روضه ات را طواف بار دگر

معدن رحمی ای حمیده خصال

مخزن فضلی ای خجسته سیر

حال من پرس عاجزم عاجز

خبرم گیر مضطرم مضطر

تا که زاید گهر ز بطن صدف

تا که آید شرر ز صلب حجر

دوستان ترا مکان جنت

دشمنان ترا مقام سقر