گنجور

 
سعیدا

دانی که چیست بار ترازوی این دو دم

این پله اش حدیث حدوث است آن قدم

آباد باد ملک عدم زان که در وجود

آمد جهان و هر چه در او هست از عدم

با آن که پی به پی ز پی عمر می روم

تند است آنچنان که به گردش نمی رسم

پرواز دل همیشه به گرد حریم اوست

هرگز به بام کس ننشسته کبوترم

در صیدگاه حادثه مرغ دل کسی

هرگز نخسته چنگل شهباز همتم

من بر امید لطف تو آخر گدا شدم

ای پادشاه حسن، کرم کن به من کرم

با مادر زمانه چه نسبت بود مرا

او چپ خروج کرده و من راست آمدم

تا آمدم به چشم سفید و سیاه دهر

دستم نکرده تیز نظر بر رخ درم

در کام روزگار که همشیرهٔ من است

خونم حلال تر بود از شیر مادرم

طاووس می کند به دم خود مفاخرت

تا داغ های عشق توشد زیب پیکرم

دایم گل مراد من از خاک می دمد

[خواری] نمی فروشم و عزت نمی خرم

از بسکه برده است خیالت مرا ز هوش

دل رفته جای دیگر و من جای دیگرم

هرگز دلم ز مزرع کس خوشه چین نشد

دایم ز خاکروبهٔ فقر است دانه ام

هرگز نظر به طمعه نکردم ز حرص و آز

با آن که نیست بال و پر و صید لاغرم

همچون دو زلف از دو طرف نسبتم بود

با آفتاب گرچه پریشان و ابترم

تعیین این دو نسبت مذکور را کنم

من پیرو محمد (ص) و آل محمدم

بوبکر پیشوای طریق شریعت است

من در طریق اویم و هم اوست مرشدم

عمر کند شفاعت من پیش مصطفی

در نامه گرچه هست گناهان بی حدم

نامت نگیرم از ادب ای صاحب دو نور

خاک ره تو به ز صفای زبرجدم

یا مرتضی علی ولی شاه با وقار

من هر چه هستم از تو اگر نیک اگر بدم

بعد از علی امام مشخص حسن بود

بعد از حسن حسین بود در جهان علم

زین جهان و زینت عقباست عابدین

باقر امام بر حق و من خاک آن درم

گر آب لطف جعفر صادق رسد به من

شاید که از نهال صداقت ثمر خورم

سباب [و] خارجی شنوند این و غم خورند

موسای کاظم است امام مقررم

تقوی ز ما برای تقی حق قبول کرد

باشد نقی امام زمین و زمانه ام

دادم رضای خود به رضای تو یا علی

موسی اگر رضایت ز من تاج بر سرم

یارب به حرمت حسن عسکری که زود

مهدی کند خروج شود یار و یاورم

صبحی که آفتاب نبوت طلوع کرد

من در نهاد بیضه همین بانگ می زدم

دارم هزار شکر سعیدا که در جهان

در مذهب حنیفه و دین محمدم