گنجور

 
طبیب اصفهانی

سوی تو عجب نیست اگر میکشدم دل

من مفلس و تو گنجی و من غرقه تو ساحل

در محفل خاصت اگرم بار نبخشی

کافیست مرا رخصت نظاره محفل

ما بار اقامت بچه امید گشائیم

بستند رفیقان چو ازین مرحله محمل

آن به که نبویند بجز سوختگانش

آن گل که پس از مرگ مرا میدمد از گل

اندیشه ام از کشته شدن نیست مبادا

از خون من آلوده شود دامن قاتل

صد بنده ترا یافت شود همچو من آسان

یک خواجه مرا یافت شود همچون تو؟ مشکل

دیوانه آن زلفم و از طره مشگین

بر پای دلم به که گذارند سلاسل

عمریست بجانست طبیب باز غم هجران

ایکاش شود از دم شمشیر تو بسمل