گنجور

 
سعیدا

بس بلند است قصر و خانهٔ یار

در تصور ز سر فتد دستار

در رهش بسکه دست و پا زده ام

پا ز رفتار ماند و دست از کار

بعد از اینم غم حساب نماند

راست ناید دگر غمش به شمار

هر چه بینی به بد حواله مکن

زیر این چرخ گنبد دوار

کارفرمایشان یکی است یکی

خواه بدکار و خواه نیکوکار

کفر و دین را بهانه نیست جز او

هر دو از دست خفته و بیدار

در مقامی است فاتح الابواب

در مکانی است حافظ اسرار

بی حساب است در صفت اسمش

که خدا نیست جز یکی به شمار

دل روان شد به صد زبان در حمد

گر زبانم گرفت از گفتار

نشوی تا در این میانه دو دل

دل بجز دلربای خود مسپار

زاهدا تا خدا چه می خواهد

من گنه می کنم تو استغفار

جز اثر پا به راه نگذارد

هر که خواهد شود صلاح آثار

ساقیا پند از سنایی گیر

تا شوی از دو کون برخوردار

با اسیران خویشتن مپسند

در قدح جرعه ای و ما هشیار

شد سنایی حکیم حاذق من

دارویم در دکانچهٔ عطار

پای من راه خانه می داند

سر من راه خانهٔ خمار

چند ای خودپرست خواهی بود

هم خود‌‌ آزار و هم خدا بیزار

چیست توحید با خدا بودن

بیخود و بی قرار و بی انکار

ورنه با خویشتن اگر خواهی

چه یکی گو چه صد بگو چه هزار

اصل توحید نفی غیر خداست

نیست لیکن بجز تویی اغیار

تا حسابی به خویشتن داری

خویش را در حساب هیچ شمار

بی تو در کلبه ام که می باشم

گشته هر موی بر تنم مسمار

باده در جام و در زبان توبه

دست در کاسه و به لب زنهار

ز این جهان در بساط ما امروز

نیست غیر از جریدهٔ اشعار

هستم امروز ز این تجمل خود

از خدا و رسول منت دار

دید روزی مرا دل آزرده

عشق با این جلال و جاه و وقار

گفت ای عاشق خراباتی

از می وصل ساغرت سرشار

دل حزینی چرا و از چه سبب

گشته ای عاجز و مشوش کار

گفتم ای پادشاه درویشان

خود سپاهی و خود سپهسالار

قوت من شعلهٔ دماغ من است

نیستم کز ز مرغ آتش خوار

گرچه بی بالم و پر پرواز

نشدم جز تو را ولیک شکار

از تو هرگز نکرده ام دوری

گرچه دورم ز خویش و یار و دیار

آن قدر جای کرده ای در من

که دگر دلبرم ندارد یار

به خدایی که غیر او فانی است

دست من گیر و با خدا بسپار

سال ها شد که ذکر من عشق است

تو هم ای عشق روی با من آر

چه شود گر به یمن همت تو

از قضا را شوم به یار دچار

او کشد تیغ و من کشم آهی

هر چه جز او به او کنم ایثار

پای هجر از میانه برخیزد

دیگر از ما کند فراق، فرار

ما و من هر دو گم شود در او

خود شود عشق و عاشق و دلدار

چند باشم چو صورت درها

چشم در راه و پشت بر دیوار

برسان بر سرم جفاکاری

ای خدایا ز انتظار برآر

کشتی ام اوفتاده در گرداب

نه زمین می نماید و نه کنار

مدد از هیچ کس نخواسته ام

جز تو یا ربنا مع الابرار

همتم کی ز خاک بردارد

گر فتد بار سایهٔ اشجار

آنچه جز حمد حضرت باری است

نیست جز نعت احمد مختار

در خیالم نه زید و نه عمرو است

شعر من حالتی است از اسرار

ای سعیدا کباب کرد مرا

گریهٔ خونفشان و نالهٔ زار