افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
... هم پای عقل و هم پر مرغ شکیب را
با سنگ عشق و دشنه حسرت شکست و بست
رستم یکی کمان غمم را نمی کشد ...
... هر عقده ای که ناخن عقل از دلم گسست
هر صید را امید رهایی بود ز بند
صیدی که در کمند تو آمد دگر نجست ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
... می نماید که ز معشوق پیامی دارد
گو بهار است که از خانه به بستان نرود
هرکه در خانه چنین سرو خرامی دارد ...
... مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد
ای بسا بنده که شایسته فرمان نبود
خواجه آن نیست که در خانه غلامی دارد ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
... تا بوستان بهشت کنی ای نگار خیز
بستان نه بلکه ساحت کیهان معطر است
تا داده ای به باد تو آن زلف عطر بیز ...
... مطرب تو نغمه سرکن و ساقی تو باده ریز
گر آتشم زنی چو نی اندر به بند بند
عاشق نباشد آن که ز نار آورد گریز
از جان هزار بانگ برآید که مرحبا
گر بند بند من بشکافی به تیغ تیز
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
... نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
... کز همه چیز بهترم مرتبت گداییش
هر که ز دوست بگسلد بسته بند غم شود
محنت بستگی بود خوب تر از رهاییش
افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می کند ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
... زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش
این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح
آن به این گوید که در کش جام و نوشت باد نوش ...
... ما همه در گفتگوی راز و او یکسر خموش
تا چه گوید از کرامات و چه بنماید ز کشف
ما همه نسبت به او سر تا قدم چون چشم و گوش ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
من که سودا زده روی توام
بسته سلسله موی توام
من که خود بلبل هر گل نشوم ...
... تیغ بر کشتن من آخته ای
بنده ساعد و بازوی توام
هر کسی سوی کسی دیده برد ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
... باده جز لخت دل خون شده در جام ندارم
با تو گر من بنشینم چه غم از طعنه مردم
من که در مجلس خاصم خبر از عام ندارم ...
... وای بر من که همه کفرم و اسلام ندارم
بست تا دام سر زلف تو پا مرغ دلم را
دانه ای جز هوس خال تو در دام ندارم ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
من دیوانه که در حلقه عشاق توام
همچنان بسته زنجیرم و مشتاق توام
عجبی نیست به مردم اگر از زهر فراق ...
... به خداوندیت اقرارم از آن است که من
بنده طلعت و زلف و ذقن و ساق توام
گفته بودی که دهی بوس و دهم جان به عوض ...
... ای که دلجویی افسر کنی از پرسش حال
بنده سیرت پاکیزه و اخلاق توام
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
... در گلستان نزدم بال و پری بهتر از این
دل دیوانه که سر در قدم عشق تو بست
نیست در ملک جنون تاجوری بهتر از این ...
... طاقتم نیست که سوزد دگری بهتر از این
روی بنما ز پس زلف شبه گون که مرا
در شب تیره نباشد قمری بهتر از این ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
هرجا که تو بنشینی صد فتنه برانگیزی
هر فتنه شود هفتاد هر لحظه که برخیزی ...
... از خانه خود ای دوست من رفتم و او آمد
وقت است فریدون وار با حادثه بستیزی
ای آن که دل ما شد دیوانه زنجیرت ...
افسر کرمانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳
عکاس چو عکس قامت و چهر تو بست
بر قامت سرو و چهر مه داد شکست
از بس که نکو ببست عکس رخ تو
عشاق تو گفتند بنازیمش دست
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۸ - قامت رعنا
... گر کسی خواهد که بیند آن دو یلدا را به یک مه
گو بیا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا
چشم جادویت به غارت می برد از دست دینم ...
... همچو من باشند در چین سر زلف تو تنها
گر تو با این قامت رعنا خرامی سوی بستان
تا قیامت سرو از رشک قدت ماند به یک جا ...
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۴۷ - جای دلبر
... هرکس که شد آشنای دلبر
سروی نبود به هیچ بستان
چون قامت دل ربای دلبر ...
... کی دست دهد وصال ترکی
تا سر بنهم به پای دلبر
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۱۰۴ - مهر علی
... به یاد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزیده مارسان آرام در بستر نمی گیرم
به شمشیرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگین دل ...
... ز دست ساقی گل چهره جز ساغر نمی گیرم
جدا سازند اگر با تیغ بند از بند اعضایم
دل از مهر علی ساقی کوثر بر نمی گیرم
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۱۱۰ - نافهٔ آهو
این که داری به سردوش کمند است نه گیسو
وین که داری به بناگوش کمان است نه ابرو
قامت است این که تو داری نه که سروی ست خرامان
کاکل است اینکه تو داری نه بود فافه آهو
گر بدین حسن و لطافت بخرامی سوی بستان
پیش بوی سر زلفت گل و سنبل ندهد بو ...
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۱۱۷ - سوختن در عشق
... که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه ...
... برای بت پرستیدن نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه ...
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۱۱۸ - گلبرگ تر
... مزم لعل لبت را جای نقل آسوده آسوده
بنوشم از شراب ساغرت آهسته آهسته
به یک زلف تو نرمک نرمک آرم پنجه خود را ...
... برای آنکه از خوابت کنم بیدار از مژگان
نهم خاری به زیر بسترت آهسته آهسته
شبی آهسته آهسته بدزدم دفترت ترکی ...
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۱۲۳ - آیینهٔ دل
... در پس پرده نهانی و جهانی به تو مایل
آه بی پرده که رخ به خلایق بنمایی
شاه خوبانی و شاهان همه هستند گدایت ...
... گره ار باز کنی مشکل ما را بگشایی
سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامی
غنچه دل تنگ شود گر به تکلم تو بیایی ...
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفهنگاریها » شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
... هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست تو هشیاری
در چشم منش می جوی ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف ترکی دل ...