گنجور

 
ترکی شیرازی

ای رخت چون صبح عید و گیسویت چون شام یلدا

بوالعجب صبحی و شامی همچنان داری به یکجا

خوش بود گر بوسم آن رخسار همچون صبح عیدت

و آن شب یلدای زلفت را ببویم تا به فردا

یک شب یلدا فزونش نیست در عالم به سالی

وین عجب باشد که در یک ماه دیدم من دو یلدا

گر کسی خواهد که بیند آن دو یلدا را به یک مه

گو بیا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا

چشم جادویت به غارت می برد از دست دینم

خال هندویت دلم را میبرد از کف به یغما

نی به تنها من گرفتارم به دام چین زلفت

همچو من باشند در چین سر زلف تو تنها

گر تو با این قامت رعنا خرامی سوی بستان

تا قیامت سرو، از رشک قدت ماند به یک جا

گفتی ام امروز و فردا میکنم از غم رهایت

من که مردم از غمت تا کی کنی امروز و فردا

مردمان گویند «ترکی» چشم پوش از روی خوبان

کی تواند چشم خود پوشیدن از خورشید، حربا