گنجور

 
افسر کرمانی

آن که قرار ما بود قصه آشنائیش

کی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش

این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد

خوش بود آن که بشنوم صحبت آشنائیش

هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما

آن که به دهر قصه شد شهرت بی وفائیش

آن که جدا نمی شود نقش وی از خیال من

چند به سینه پرورم درد غم جدائیش

هیچ به او نمی رسد فتنه روزگار از آنک

کامده روزگار خود، از دل و جان فدائیش

از رمد است ایمن و از سبل است در امان

روشن اگر شود دمی دیده به روشنائیش

گو نبود میسرم شاهی هفت کشورم

کز همه چیز بهترم مرتبت گدائیش

هر که ز دوست بگسلد بسته بند غم شود

محنت بستگی بود خوب تر از رهائیش

افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می کند

لعل ز لب چرا چکد گاهِ غزل سرائیش