گنجور

 
افسر کرمانی

من دیوانه، که در حلقه عشاق توام

همچنان بسته زنجیرم و مشتاق توام

عجبی نیست به مردم اگر از زهر فراق

من بی تاب و توان، زنده تریاق توام

به خداوندیت اقرارم، از آن است که من،

بنده طلعت و زلف و ذقن و ساق توام

گفته بودی که دهی بوس و دهم جان به عوض

عهد بشکستی و من بر سر میثاق توام

تو چو خورشید در آفاقی و من مرغ سحر

عجب این است که من شهره آفاق توام

ای که دلجویی افسر کنی، از پرسش حال

بنده سیرتِ پاکیزه و اخلاق توام