گنجور

 
افسر کرمانی

ای که بی کام لبت یک نفس آرام ندارم

روزگاری است که کامی من ناکام ندارم

تا خیال دو لبت ساغر و صهبای من آمد،

باده جز لخت دل خون شده در جام ندارم

با تو گر من بنشینم چه غم از طعنه مردم

من که در مجلس خاصم خبر از عام ندارم

شاید ار لاله برافروزی و چون سرو برقصی

کارزویی دگر از گلشن ایام ندارم

مستی و عربده و رقص بود شیوه عاشق

ننگ از این شیوه من عاشق بدنام ندارم

کفر اگر دیدن یار آمد و اسلام ندیدن

وای بر من، که همه کفرم و اسلام ندارم

بست تا دام سر زلف تو، پا مرغ دلم را

دانه ای جز هوس خال تو در دام ندارم

ای که طالع نشود صبح وصال تو ز بامم

روزگاری است که در هجر تو جز شام ندارم

افسرت چند دعا گوید و از من نپذیری

ای دریغا که ز تو بهره دشنام ندارم