گنجور

 
افسر کرمانی

جان است اگر گرامی و عمر است اگر عزیز،

بادا نثار روی خوش و سیرت تو نیز

صبح است و باغ پرگل و بلبل ترانه سنج

تا بوستان بهشت کنی ای نگار خیز

بستان نه بلکه ساحت کیهان معطر است

تا داده ای به باد تو آن زلف عطر بیز

تا من برقصم از غم شادی فزای دوست،

مطرب تو نغمه سرکن و ساقی تو باده ریز

گر آتشم زنی چو نی اندر به بند بند،

عاشق نباشد آن که ز نار آورد گریز

از جان هزار بانگ برآید که مرحبا

گر بند بند من بشکافی به تیغ تیز