گنجور

 
افسر کرمانی

دوش دیدم بر در میخانه پیر می‌فروش

کرده یک یک می‌کشان آویزه حکمش به گوش

از می مینای او میخوارگان مست و خراب

زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش

این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح

آن به این گوید که در کش جام و نوشت باد نوش

گرچه ما بی خود جوانانیم لیک از لطف پیر،

ساغر اندر دست داریم و سبوی می به دوش

ما همه درجستجوی نام و او ننگش ز ما،

ما همه در گفتگوی راز و او یکسر خموش

تا چه گوید از کرامات و چه بنماید ز کشف

ما همه نسبت به او سر تا قدم چون چشم و گوش

خام را نبود خبر از پختگان درد عشق

پخته داند تا چرا از شعله خام آید به جوش

ای که در عالم ندانی حالت درد فراق

تا کیم بیهوده گویی در ره وصلش بکوش