گنجور

 
افسر کرمانی

هرجا که تو بنشینی، صد فتنه برانگیزی

هر فتنه شود هفتاد، هر لحظه که برخیزی

کام دل هر عاقل، از لعل شکر خایی

دام ره هر دانا، با زلف دلاویزی

از جلوه رخ بیضا، در هاله تو می پوشی

وز سبزه خط عنبر، بر لاله بیاویزی

بر فرق سر خورشید، خاک سیه از غیرت

زآن کاکلِ مُشک افشان، ای ماه تو می بیزی

از زلف عبیر آسا، در هاله قمر پوشی

وز طلعت چون بیضا، در لاله گهرریزی

از لعل روان پرور، با معجز عیسایی

وز چشم ستم گستر، با فتنه چنگیزی

در کوه غم عشقت، خوبان همه فرهادند

صد حیف که چون شیرین، هم صحبت پرویزی

از خانه خود ای دوست، من رفتم و او آمد

وقت است فریدون وار، با حادثه بستیزی

ای آن که دل ما شد، دیوانه زنجیرت

گیرم که پری زادی، از ما ز چه بگریزی

ای آن که تو را باشد، رخساره چو آیینه

از آه دل افسر، تا چند نپرهیزی؟