گنجور

 
ترکی شیرازی

تو به دین حسن که در پرده،دل از خلق ربایی

پردهٔ خلق دری گر ز پس پرده درآیی

در پس پرده نهانی و جهانی به تو مایل

آه بی پرده که رخ به خلایق بنمایی

شاه خوبانی و شاهان همه هستند گدایت

بر سر کوی تو آیند شهان، بهر گدایی

آدمی زاده ندیدم به چنین حسن و لطافت

به که مانی تو که سر تا به قدم، نور خدایی

سخنت زنگ دل از آیینهٔ دل بزداید

به سخن لب بگشا تا غمم از دل بزدایی

در سر زلف گره گیر تو مشکل شده کارم

گره ار باز کنی، مشکل ما را بگشایی

سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامی

غنچه دل تنگ شود گر به تکلم، تو بیایی

بوی مشک ختن از موی تو آید به مشامم

نازنینا! تو مگر نافهٔ آهوی ختایی

جز خیالت به دلم نیست دگر هیچ خیالی

جز هوایت به سرم نیست دگر هیچ هوایی

به وفایت که سر از عهد و وفای تو نپیچم

ز آنکه دانم که به من، بر سر عهدی و وفایی

«ترکیا» حملهٔ روبه صفتان در تو نگیرد

همه دانند که تو کلب در شیر خدایی

شیر حق، سرور مردان، علی عالی اعلا

آنکه بر رهبریش کس نبرد راه به جایی