گنجور

 
افسر کرمانی

آن که در بزم نه ساقی و نه جامی دارد

نیست بی عیش ولی عیش حرامی دارد

آن که می، نوشد از آن لعل لب ساقی ما،

نوش بادش که عجب شرب مدامی دارد

باد می آید و چون می زدگان عربده جوست

می نماید که ز معشوق پیامی دارد

گو بهار است که از خانه به بستان نرود

هرکه در خانه چنین سرو خرامی دارد

غیر در جوش و خروش آمد و ما خاموشیم

آتش عشق بتان پخته و خامی دارد

زلف را حلقه کن و خال نمایان، که دگر

مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد

ای بسا بنده که شایسته فرمان نبود

خواجه آن نیست که در خانه غلامی دارد

غیر اگر راه به پیرامن او برد چه غم،

خلوت خاص بتان شارع عامی دارد

لطف دلدار بود شامل افسر، ورنه،

خصم بر کینه او سعی تمامی دارد