گنجور

 
۹۸۴۱

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

... آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث

کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار

نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۲

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

... دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح

خیز ای دل وقت بار عام عرض مطلب است

چون برآید پادشاه فیض بر ایوان صبح

چون بود پژمردگی را بر گل خورشید دست

خورده آب از جویبار فیض بی پایان صبح

چشم یعقوب جهان پیر روشن می شود ...

... ای که می گویی ز تخم سعی خرمن ها برم

حرف خود را سبز کن از اشک چون باران صبح

واعظ از بس فیض دارد گفت وگوی صبحدم ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

... بیزبانی در دو گیتی مایه آسودگی است

از زبان خود را ترازو زیر چندین بار کرد

کوته از پیری نگردد آرزوهای دراز ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۴

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

... فریاد که دودم زدل ریش برآورد

بود از پی صد بار فرو بردن دیگر

یک ره زدل ار کژدم غم نیش برآورد ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۵

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

نخل امیدت به بار آه سحر می آورد

کشت طاعت را به حاصل چشم تر می آورد ...

... می توان با نرمی از سختان زبان ها واکشید

سبزه ها باران نرم از سنگ بر می آورد

روشناسی از سیه بختان طلب کن چشم من ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۶

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

... اجل تا می رسد جان می ستاند زر نمی گیرد

کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمی سازد

گر اندازند در پایش جهان را برنمی گیرد ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۷

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

میرود فکر جهانم که ز کار اندازد

مگر این بار ز دوشم غم یار اندازد

دل که بی عشق شد از رحمت حق دور شود ...

... نیست آسایش تن در سفر رفتن دل

عشق را قافله یی نیست که بار اندازد

دل سیه مست جوانی شده واعظ شاید ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۸

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

... بازی بکودکان و تماشا به ما رسد

بستند بار خود همه زین کهنه آسیا

واعظ ستاده ایم که نوبت به ما رسد

واعظ قزوینی
 
۹۸۴۹

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

آن را که به دل هیچ به جز یار نباشد

غمهای جهان را بدلش بار نباشد

برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۰

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

شوری اگر بسر هست دستار گو نباشد

بردوش بار سر هست سربار گو نباشد

دل چون انار اگر هست پرخون ز دست شوخی ...

... روزی چو با تک و دو هر روز میرسد نو

در خانه گندم و جو انبار گو نباشد

دارد چو مرغ عمرت پرواز بس سرعت ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۱

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

 

... بهر نیکان می توان رنج گران جانان کشید

بار هر سنگی ترازو بهر گوهر می کشد

در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۲

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

... از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش

رشته با آن ناتوانی بار گوهر می کشد

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

 

... آتش رخش بخرمن مهتاب میزند

از بار درد بسکه گران است کشتی ام

دریا گر بجبهه ز گرداب میزند ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۴

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

... در چنین محنت سرا دل شادمانی چون کند

خودنمایی زیر چرخ فتنه بار از عقل نیست

از سبک مغزی حباب از بحر سر بیرون کند ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۵

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

... از بهر بود گردید عمری که بود نابود

این جان درد پرورد صد بار امتحان کرد

به بود از دوا درد داری چه درد بهبود ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۶

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

... بر سر خلق جهان بال فشان می آید

می کند پشت جهانی سبک از بار گناه

گرچه بر نفس شکمخواره گران می آید

تا به شب ابر کرم فیض و عطا می بارد

تا سحر تیر دعاها به نشان می آید ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۷

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

دل که باشد نشیمن غم یار

غم دنیا در آن نیابد بار

سرکه از عشق سربلندی یافت

نرود زیر بار منت دستار

درد کهسار کشور عشق است ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۸

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

گزندگیست چو خاری که خفت آرد بار

زبان نرم نهالی که عزت آرد بار

ز سرخ رویی آتش ترا شود روشن

که خوی تند چه مقدار خجلت آرد بار

بهم فشردن دست صدف بس است دلیل

که مالداری بسیار خست آرد بار

ز جوی آب گل آلود خوانده ام سطری

که انس بدگهر آخر کدورت آرد بار

خطی است بر ورق خشت پخته بس روشن

که چهره گشتن با خصم خفت آرد بار

صدای دست بهم سودن صدف اینست

که دل بمال نهادن ندامت آرد بار

چنانکه تکیه ببالین نرم خواب آرد

بجاه تکیه زدن نیز غفلت آرد بار

ز لوح سایه بال هما بخوان واعظ

که صبر مرد سعادت آرد بار

واعظ قزوینی
 
۹۸۵۹

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

 

... بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد

زیر بار خلق چون کشتی سراپا دوش باش

نیستی جز خار اگر باشی ز سر تا پا زبان ...

واعظ قزوینی
 
۹۸۶۰

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

... همچو گندم چین پیشانی ز سر تا پا مباش

پشت غیرت خم ز بار منت دونان مکن

گو بنای تن به امداد عصا برپا مباش ...

واعظ قزوینی
 
 
۱
۴۹۱
۴۹۲
۴۹۳
۴۹۴
۴۹۵
۶۵۵