گنجور

 
واعظ قزوینی

گزندگیست، چو خاری که خفت آرد بار

زبان نرم، نهالی که عزت آرد بار!

ز سرخ رویی آتش، ترا شود روشن

که خوی تند چه مقدار خجلت آرد بار

بهم فشردن دست صدف، بس است دلیل

که مالداری بسیار، خست آرد بار

ز جوی آب گل آلود خوانده ام سطری

که انس بدگهر آخر کدورت آرد بار

خطی است بر ورق خشت پخته، بس روشن

که چهره گشتن با خصم خفت آرد بار

صدای دست بهم سودن صدف، اینست

که دل بمال نهادن، ندامت آرد بار!

چنانکه تکیه ببالین نرم خواب آرد

بجاه تکیه زدن نیز، غفلت آرد بار

ز لوح سایه بال هما بخوان واعظ

که صبر مرد، سعادت آرد بار