گنجور

 
واعظ قزوینی

زردرو چون خوشه، بهر روزی فردا مباش

همچو گندم چین پیشانی ز سر تا پا مباش

پشت غیرت خم ز بار منت دونان مکن

گو بنای تن به امداد عصا برپا مباش!

دیده از عالم بپوش و، روی دلگیری مبین

آشنایی با خدا کن، یک نفس تنها مباش

هیچ درد بی دوا، چون صحبت ناجنس نیست

تا توانی یک نفس با خویش در یک جا مباش

گر تهیدستی، چو ساغر از تو یابد بهره یی

با رگ گردن بسان شیشه صهبا مباش

تا به دلها جا کنی واعظ، چو معنی شو نهان

تا نیفتی بر زبانها، چون سخن پیدا مباش