گنجور

 
واعظ قزوینی

دل که باشد نشیمن غم یار

غم دنیا در آن نیابد بار

سرکه از عشق سربلندی یافت

نرود زیر بار منت دستار

درد، کهسار کشور عشق است

دل ز غیرت پلنگ آن کهسار

نکنی روترش، ز تلخی غم

ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار

دل آگاه نیست بی تب عشق

شمع سوزد ز دیده بیدار

در ره او ز پا نمی افتی

اگر افتد ترا بسر این کار

پای افگنده یی چه بر سر پا؟

کار افتاده است، بر سر کار!

زهد خشکی بجای مانده ز تو

برده آب رخت ز بس کردار

بدل آب رو کنون واعظ

عرق خجلتست و گریه زار