گنجور

 
۹۳۰۱

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

... مریض کشور عشقم عجب نبود اگر باشد

مرا بالین ز خاره بستر از ریگ بیابان ها

نگردد گرد نعش زهرآلودم سک کویت ...

... به خاطر آورید ای همدمان ناکامی ما را

چو بنشینید و می نوشید در طرف گلستان های

مرا دامان پر از آلایش و دارم امید آن ...

... چنان کارم ز عشق او به رسوایی کشید اسرار

که خوانند داستان ما به دستان در دبستان ها

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۲

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

تا جان بتن آید بیا احوالپرس این خسته را

تا دل گشاید برگشا آن پسته لب بسته را

آن سبزه نورسته را تا دیدمی رستم زدین ...

... اززهد و تقوی مشکلم نگشود ومشکل میفروش

بستاندوجامی دهداین صبحه بگسسته را

هرکیش و فن آموختم هر مشکلی کاندوختم ...

... پایین ترین مأوا بود اسرار فرق فرقدان

از کاخ جان برخواسته برخاک او بنشسته را

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۳

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

... تا به رخت فکنده ای سنبل پر ز تاب را

خواهی اگر تو بنگری پیش رخش فنای خلق

بین برتاب مهر او آب و جمد مذاب را ...

... آه چه شد که محو شد نام و نشان ثواب را

لشکر غم ز هر طرف بهر هلاک بسته صف

ساقی سیم ساق کو تا بدهد شراب را ...

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۴

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

... بروی ما دری از زحمت بی منتها بگشا

رهی ما را بسوی کعبه صدق و صفا بنما

دری ما را بصوب گلشن فقر و فنا بگشا ...

... درون درد پردردی بده کاید عذابش عذب

ببند این دیده بدبین ما چشم صفا بگشا

از این ناصاف آب در گذر افزود سوز جان

بسوی جویبار دل ره از عین بقا بگشا

پرافشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند

پر و بال دلم در آن فضای جان فزا بگشا ...

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۵

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

... وین یک از جام می اش مدهوش است

برهش بسته کمر چون جوزا

هرچه کوکب بفلک منقوش است ...

... مه نو پیش خم ابرویش

حلقه بندگیش در گوش است

قطب را کز حرکت افتاده ...

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۶

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

... لعل نوش تو و ار لعل و گهر کانی چند

کسوت ماتم حسنت چو بنفشه خط شد

شد چو پیراهن گل چاک گریبانی چند ...

... بت پیمان شکن عهد گسل یادت باد

که بدل بست سر زلف تو پیمانی چند

تا که دادی تو سر زلف دلاویز بباد ...

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۷

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

... این دوبینان ز چه رو اهرمنی ساخته اند

ملک حسن به دل بست بر اورنگ جلال

بنگر اهرمنان ما و منی ساخته اند

ساعتی هجر تو بر دردکشان دردت ...

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۸

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

دوش بگوشم رساند نکته غیبی سروش

غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش

در همه جا با همه دیده بدلدار دوز ...

... نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق

گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش

بر در پیر مغان باش کمین بنده ای

دست ادب بر میان حلقه فرمان بگوش ...

... هیچ نکوهش مکن دیده بد بین بپوش

بنده احرار شو طالب دیدار شو

واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش

حکیم سبزواری
 
۹۳۰۹

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

... نیاز کج کلاهان بر درش بین

بنفشه سرزده گرد شقایق

بدور یاسمن نیلوفرش بین ...

... خدا را درجمال انورش بین

کمر بسته پی تاراج عقلم

ز ناز و غمزه خیل لشگرش بین ...

حکیم سبزواری
 
۹۳۱۰

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » سؤال و جواب » شمارهٔ ۱ - سؤال میرزا بابای گرگانی در حین توقف سبزوار از حاج ملاهادی سبزواری

 

... سالکان طریق را تو مراد

از تو بستان معرفت خرم

وز تو ایوان معدلت آباد ...

... ور بتحصیل رزق پردازد

در میان گروه بی بنیاد

روز و شب صاحبان نحوت و آز ...

... هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند

چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطه هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آییم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سیوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است

ما چو ناییم و نوا از ما ز تست ...

حکیم سبزواری
 
۹۳۱۱

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

... چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را

مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما

دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را ...

... نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را

خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن

ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را

در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن

تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را

نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش ...

غالب دهلوی
 
۹۳۱۲

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

نقشی ز خود به راهگذر بسته ایم ما

بر دوست راه ذوق نظر بسته ایم ما

با بنده خود این همه سختی نمی کنند

خود را به زور بر تو مگر بسته ایم ما

دل مشکن و دماغ و دل خو نگاه دار

کاین خود طلسم دود و شرر بسته ایم ما

بر روی حاسدان در دوزخ گشوده رشک

از بهر خویش جنت در بسته ایم ما

فرمان درد تا چه روایی گرفته است

صد جا چو نی به ناله کمر بسته ایم ما

سوز ترا روان همه در خویشتن گرفت

از داغ تهمتی به جگر بسته ایم ما

گویی وفا ندارد اثر هم به ما گرای

زین سادگی که دل به اثر بسته ایم ما

تا در وادع خویش چه خون در جگر کنیم

از کوی دوست رخت سفر بسته ایم ما

هرجاست ناله همت ما حق گزار اوست

حرزی به بال مرغ سحر بسته ایم ما

از خوان نطق غالب شیرین سخن بود

کاین مایه زله ها ز شکر بسته ایم ما

غالب دهلوی
 
۹۳۱۳

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

... به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم

ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب

خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد

بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب ...

... زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا

نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب

به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را

فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب

به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی

ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب ...

غالب دهلوی
 
۹۳۱۴

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

... از می طلب سد رمق می کنم امشب

از هر بن مو چشمه خون بازگشادم

آرایش بستر ز شفق می کنم امشب

می می چکد از لعل لبش در طلب نقل ...

... آموخته را باز سبق می کنم امشب

غالب نبود شیوه من قافیه بندی

ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب

غالب دهلوی
 
۹۳۱۵

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

... نمی رسی که در این پرده همنوای تو کیست

کلید بستگی تست غم بجوش ای دل

تو گر چنین نگدازی گره گشای تو کیست ...

... بلا به صورت زلف تو رو به ما آورد

به بند خصمی دهریم مبتلای تو کیست

تراست جلوه فراوان درین بساط ولی ...

غالب دهلوی
 
۹۳۱۶

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

... در فصل دی که گشته جهان زمهریر ازو

بنشین که آب گردش ساغر کنیم طرح

تا چند نشوی تو و ما حسب حال خویش ...

... از سوز و ساز محرم و مطرب کنیم جمع

از خار و خاره بالش و بستر کنیم طرح

آیین برهمن به نهایت رسانده ایم ...

غالب دهلوی
 
۹۳۱۷

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

... بی نقش وجود تو سراپای من از ضعف

چون بستر خوابست که اندام ندارد

گردید نشانها هدف تیر بلاها

آسایش عنقا که به جز نام ندارد

بلبل به چمن بنگر و پروانه به محفل

شوق ست که در وصل هم آرام ندارد ...

غالب دهلوی
 
۹۳۱۸

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

... آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد

بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد

در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم

دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد

دارم هوای آن پری کو بس که نغز و سرکش ست ...

... هر کس که شد صاحب نظر دین بزرگان خوش نکرد

گویند صنعان توبه کرد از کفر نادان بنده ای

کز خودفروشی های دین بخشش ز یزدان خوش نکرد ...

غالب دهلوی
 
۹۳۱۹

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

... به ذوق لذتی کز خاره و خاراست پهلو را

بنالم همچنین گر هم ز نسرین بستری باشد

به جانی گر خود از کوه ست در وی لرزه اندازد ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۰

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

... گدایم نهانخانه ای را که در وی

در از بستگی ها به دیوار ماند

جنون پرده دارست ما را که ما را ...

... به جز عقده غم چه بر دل شمارد

زبانی که در بند گفتار ماند

ز قحط سخن ماندم خامه غالب ...

غالب دهلوی
 
 
۱
۴۶۴
۴۶۵
۴۶۶
۴۶۷
۴۶۸
۵۵۱