گنجور

 
حکیم سبزواری

مدتی شد دل گمگشته نیامد خبرش

یا رب از چرخ جفاپیشه چه آمد به سرش

عهد کردم که بروبم به مژه میکده‌ها

گر غریبم بسلامت برسد از سفرش

ای صبا گر روی از خطهٔ چین زلفش

پرسش دل بنما بلکه بیابی اثرش

حال دل عرضه نمائید بر پیر مغان

تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش

بامیدی که سفر کردهام آید روزی

دمبدم آب زند چشم ترم رهگذرش

تا که اسرار بیابد دل گمگشتهٔ خویش

کرده نذر سگ گویی همه لخت جگرش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش

خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش

پس به صاروج بیندود همه بام و برش

جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش

سنایی

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

[...]

مجد همگر

پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش

چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش

جهان ملک خاتون

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش

گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک

توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان

[...]

جامی

آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش

هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش

نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز

کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش

گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه