گنجور

 
غالب دهلوی

نقشی ز خود به راهگذر بسته‌ایم ما

بر دوست راه ذوق نظر بسته‌ایم ما

با بنده خود این همه سختی نمی‌کنند

خود را به زور بر تو مگر بسته‌ایم ما؟

دل مشکن و دماغ و دل خو نگاه دار

کاین خود طلسم دود و شرر بسته‌ایم ما

بر روی حاسدان در دوزخ گشوده رشک

از بهر خویش جنت در بسته‌ایم ما

فرمان درد تا چه روایی گرفته است

صد جا چو نی به ناله کمر بسته‌ایم ما

سوز ترا روان همه در خویشتن گرفت

از داغ تهمتی به جگر بسته‌ایم ما

گویی وفا ندارد اثر هم به ما گرای

زین سادگی که دل به اثر بسته‌ایم ما

تا در وادع خویش چه خون در جگر کنیم

از کوی دوست رخت سفر بسته‌ایم ما

هرجاست ناله همت ما حق‌گزار اوست

حرزی به بال مرغ سحر بسته‌ایم ما

از خوان نطق غالب شیرین‌سخن بود

کاین مایه زله‌ها ز شکر بسته‌ایم ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode