گنجور

 
غالب دهلوی

به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد

که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد

نمی گیری به خون خلق بی پروانگاهان را

تواند بود یا رب بعد محشر محشری باشد؟

چه گویم سوز دل با چون تو غم نادیده بدمستی؟

مثالی وانمایم گر کباب و اخگری باشد

رسد هر روزم از خلد برین ناخوانده مهمانی

جحیم من گر از داغ بهشتی پیکری باشد

نخواهد بود رسم آنجا به دیوان داوری بردن

گرفتم کشور مهر و وفا را داوری باشد

توان صیقل بهای تیغ قاتل هم ادا کردن

اگر فصاد را در دهر مزد نشتری باشد

مکیدم آنقدر کز بوسه و دشنام خالی شد

لب یارست و حرفی چند گو با دیگری باشد

به ذوق لذتی کز خاره و خاراست پهلو را

بنالم همچنین گر هم ز نسرین بستری باشد

به جانی گر خود از کوه ست در وی لرزه اندازد

به چشمی گر خود از سام است گردی لشکری باشد

ستایم حق شناسی های محبوبی که در محفل

دلش با چشم پر خون و لبش با ساغری باشد

نبود ار تیشه پیدا سر به سنگی می زدم لیکن

ستم باشد که در بیهوده میری همسری باشد

بیابد هم ز من آنچه از ظهوری یافتم غالب

اگر جادوبیانان را ز من واپستری باشد