گنجور

 
غالب دهلوی

نومیدی ما گردش ایام ندارد

روزی که سیه شد سحر و شام ندارد

بوسم لب دلدار و گزیدن نتوانم

نرم ست دلم حوصله کام ندارد

مفرست به طوف حرم دوست نسیمی

کز نکهت گل جامه احرام ندارد

هر ذره خاکم ز تو رقصان به هوایی ست

دیوانگی شوق سرانجام ندارد

رو تن به بلا ده که دگر بیم بلا نیست

مرغ قفسی کشمکش دام ندارد

قاصد خبر آورد و همان خشک دماغم

ظرف قدحش رشحه پیغام ندارد

بی نقش وجود تو سراپای من از ضعف

چون بستر خوابست که اندام ندارد

گردید نشانها هدف تیر بلاها

آسایش عنقا که به جز نام ندارد

بلبل به چمن بنگر و پروانه به محفل

شوق ست که در وصل هم آرام ندارد

تلخ ست رگ ذوق کبابی که بسوزد

زان رشک که سوز جگر خام ندارد

آیا به دلت ولوله کسب هوا نیست

یا آن که سرای تو لب بام ندارد

بوسی که ربایند به مستی ز لب یار

نغزست ولی لذت دشنام ندارد

هر رشحه به اندازه هر حوصله ریزند

میخانه توفیق خم و جام ندارد

غالب که به است از غزلم مصرع استاد

بادام صفای گل بادام ندارد