گنجور

 
۷۶۶۱

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... نخورده جام جانم به لب رساند خمار

عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز

مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار ...

... برون روند ز شادی از پوست همچون مار

به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام

زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار

چنان گریزان از نان خود اگر یابند

که از حرام گریزند مردم دین دار ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۲

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

... نگر به لاله و داغش که عکس آن بینی

وگرنه دیدی بس شب به روز آبستن

کنون نه بیند آب روان کسی در جو ...

... شکوفه رفت چو گل کرد شاخ را مکمن

دهان لاله ز شبنم پرست تا دارد

ز آرزوی زمین بوس شد پرآب دهن ...

... تبارک الله سریست زایزد ذوالمن

که گر چنین بندی وسع آن نداشت زمین

که بهر طوفش چندین ملک کنند وطن ...

... به سر به خدمتتت آیم اگر چه از ضعفم

به رشته بتوان بست پای چون سوزن

مگر توأم برسانی وگرنه وامانم ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۳

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

شد چنان گرم جهان ز آمدن تابستان

که رسد عاشق از گرمی معشوق به جان ...

... تا دگر نارد بر دعوی باطل برهان

گو بیا بنگر کز دیدن خورشید فلک

راست آن بیند کز دیدن مهتاب کتان ...

... زان که سوزد چو جدا گشت نگاه از مژگان

سرو را گر سر به گریختن از بستان نیست

از چه دایم به میان بر زد ـان ...

... خیمه جایی زده در خطه امکان کزوی

تا به سرحد و جوبست به قدر دو کمان

رتبه جاه تو ای از همه عالم برتر ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۴

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

... کز جا نخیزم ار نهد بر مزار پای

بنگر جنون که یار ندیدیم و دیده را

بستیم تا برون ننهد عکس یار پای

پامال حادثات از آنم که هیچ گه ...

... ننهاد بر زمین فلک بی مدار پای

از غیبت از حضور همان به که بندگان

ننهند بر بساط خداوندگار پای ...

... خورشید سازد از مهدش در جوار پای

بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت

ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پای ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۵

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

دل به چین زلف بندم چین ابرو چون بپاید

زآن که چیزی کان نپاید دل به او بستن نشاید

گفتمش بنشین زمانی تا مگر سیرت به بینم

گفت چون خورشید بنشیند دگر کی رخ نماید

ای که می گویی شبت را روزی از پی هست یا رب ...

... گرچه منع از گریه کردی زخم ها در دل افکندی

گر خدا یک دربه بندد صد در دیگر گشاید

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۶

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹

 

... تکیه کرده بر بساط و نزد او دیار نیست

عالم خواب است رفتم پیش و بنشستم برش

گفتمش دارم سوالی از تو پرسش عار نیست ...

... من غلام خواجه ام سوغات او آورده ام

زود تر بستان که نزد خواجه خدمتکار نیست

قصه کوته ارمغان را داد و عقل دوربین ...

... گفتمش تصدیع را ترک ادب دانسته ام

ورنه هرگز بنده را از خدمت شه عار نیست

شاه خورشید جهانگیر است و من مه در مهی ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۷

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱

 

دل غمین بستاند که جان شاد دهد

فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد ...

... اگر ننالم خرسند نیستم ترسم

شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۸

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲

 

بنام آن که در دنیای فانی

دهد از عشق عمر جاودانی ...

... ملک را در فلک از هوش بردند

به می خوردن بهم بنشسته بودیم

خرد را رخت برخر بسته بودیم

گرفته شیشه را چو جان در آغوش ...

... به پای خود فکنده زلف شب فام

ولیکن دیگران را بسته در دام

ز رشک جبهه آفاق سوزش ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۹

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

... کرشمه منع نمی کرد آه و افغان را

چنین نبود در وصل بسته بر دل ها

نداشت قفل حرم پره ی بیابان را

ز ضعف بند قبا آستین من شده است

نشانه ای به ازین نیست عشق پنهان را ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۰

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

کی توان در عشق بی سامان حیرانی نشست

آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست

خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت

گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست

کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد

چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست

از قفس پهلو تهی گر می کند دل دور نیست

چند روزی همره مرغان بستانی نشست

بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۱

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

... ای سلیمان چه به خیل و حشمت می نازی

در شکست تو کمر بستن یک مور بس است

توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست ...

... شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است

گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین

رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۲

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

... زحمت بیهوده ای منعم مکش سایل گذشت

عشقم از بس بسته راه جلوه ی او را سلیم

عزم هرجا کرد آن بدخو مرا از دل گذشت ...

... هرچه در دل پرتو اندازد ظهوری می کند

گر به معنی بنگری آیینه صورت باز نیست

پنبه در گوش است ما را از حدیث انجمن ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۳

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

... کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد

ابر بهار بست ز سرچشمه آب را

زخمی که داشت جوی چمن خشک بند شد

همچون سپند دانه ی ما آه می کشد ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۴

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹

 

نه جا در باغ و بستانی نه ره در گلشنی دارند

بنازم خرقه پوشان را که پرگل دامنی دارند

به درد عشق غمخواری ندارم خرم آن جمعی ...

... ز مرغ و مور سرگردان تر و عاجزترم در عشق

که مرغان باغ و بستانی و موران خرمنی دارند

بساط باغ را ای باغبان گلچین به دامن برد ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۵

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۴

 

... اگر بود ز من آزرده مدعی عجبی نیست

ز مومیایی راضی شکسته بند نباشد

خراب گرمی هنگامه ی پیاله کشانم ...

... حصار صید بجز حلقه ی کمند نباشد

کسی که دید ترا بست دیده از همه عالم

اسیر عشق تو مشکل که چشم بند نباشد

در آن دیار که باشد سلیم رسم جدایی ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۶

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۳

 

خرم آنان که به دل راه تمنا بستند

چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند

مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار

در میان من و او پرده ی دیبا بستند

نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد

دل نالان جرسی بود که بر ما بستند

از پی عشرت دیوانه بساط افکندند

دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند

زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند

تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند

دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما

این نکاحی ست که در عالم بالا بستند

حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر

این حنا بود که بر دست زلیخا بستند

هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب

بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند

رشته هرگز نبود سخت چنین پنداری

پای مرغ دل من با رگ خارا بستند

ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک

خوب کردند که بر گردن مینا بستند

ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است

باغبان را چه گنه آب ز بالا بستند

عندلیبان چمن از ستم باد خزان

عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند

خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند

بی قراران جرس از آبله بر پا بستند

هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست

این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۷

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۳

 

... خویش را غنچه کن و در بغل چاک انداز

باده از خون دل خویش درین باغ بنوش

چون خزان تفرقه در سلسله ی تاک انداز ...

... دل به دریا فکن ای خواجه و از باده فروش

بستان آتش و در خانه ی امساک انداز

دانه دهقان چو فشاند به زمین می گوید ...

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۸

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۹

 

... درین دریا بود از سیلی موج

چو نیلوفر صدف نیلی بناگوش

وطن در گوشه ای گیرم نگین وار ...

... بود همچون چراغ زیر سرپوش

به بزمی لب سلیم از حرف بسته ست

که نتوان شمع او را کرد خاموش

سلیم تهرانی
 
۷۶۷۹

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۱

 

خویش را بر محرمان آن بت چین بسته ایم

بلبلیم و بال بر دامان گلچین بسته ایم

محفل روشندلان را با چراغان کار نیست

خانه را از خویش چون آیینه آیین بسته ایم

خاتم جمشید کز دست جهان گم گشته بود

ما گدایان بند از او بر کاسه چوبین بسته ایم

پای نتوانیم ازین وحدت سرا بیرون نهاد

ما حنا بر پای خود در خانه زین بسته ایم

مطلب ما زین غزل گویی ست ذوق خود سلیم

ورنه زین ناقص حریفان چشم تحسین بسته ایم

سلیم تهرانی
 
۷۶۸۰

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۵

 

لب مبند از ناله می دانم جفا داری سلیم

گریه ای سر کن که یار بی وفاداری سلیم ...

... در طلسم حیرت از سرگشتگی افتاده ای

بند بر دل همچو سنگ آسیا داری سلیم

بخیه ای بر چاک های سینه ی مجروح زن ...

... در طلب پایی تو چون دست گدا داری سلیم

خوش دلی بر صحبت عمر سبکرو بسته ای

آشیان در سایه ی مرغ هوا داری سلیم ...

سلیم تهرانی
 
 
۱
۳۸۲
۳۸۳
۳۸۴
۳۸۵
۳۸۶
۵۵۱