گنجور

 
سلیم تهرانی

نه جا در باغ و بستانی، نه ره در گلشنی دارند

بنازم خرقه پوشان را که پرگل دامنی دارند

به درد عشق غمخواری ندارم، خرم آن جمعی

که گر خاری رود در پای ایشان، سوزنی دارند

ز مرغ و مور سرگردان تر و عاجزترم در عشق

که مرغان باغ و بستانی و موران خرمنی دارند

بساط باغ را ای باغبان گلچین به دامن برد

چه شد انصاف، اسیران دگر هم دامنی دارند

یکی نالد چو بلبل، دیگری رقصد چو شاخ گل

ببین ای توبه، می خواران چه بشکن بشکنی دارند

سلیم از قصه ی فرهاد و شیرین چند می گویی

به کار عاشقی امروز خوبان چون منی دارند