گنجور

 
سلیم تهرانی

چند باشم ز در دیر مغان دور، بس است

این قدر صبر که کردم من مخمور بس است

ای سلیمان، چه به خیل و حشمت می نازی

در شکست تو کمر بستن یک مور بس است

توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست

باربردار دل ما خر طنبور بس است!

رحمی ای اختر طالع که دگر تاب نماند

بر دلم چند زنی نیش چو زنبور بس است

کیمیایی به از افیون نبود پیران را

شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است

گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین

رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است