گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

دل به چین زلف بندم چین ابرو چون بپاید

زآن که چیزی کان نپاید، دل به او بستن نشاید

گفتمش بنشین زمانی تا مگر سیرت به بینم

گفت چون خورشید بنشیند دگر کی رخ نماید

ای که می گویی شبت را روزی از پی هست، یا رب

روز من از پی نیاید هرچه می آید بیاید

بلبل از بیرحمی گل می کند فریاد و افغان

باغبان کز درد واقف نیست، گوید می سراید

آمدی ممنونم اما گوئیا، ره کرده ای گم

گر نه لیلی ره کند گم بر سر مجنون نیاید

گرچه منع از گریه کردی، زخم ها در دل افکندی

گر خدا یک دربه بندد، صد در دیگر گشاید