گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

غمم نمی رود از دل به گریه بسیار

کسی به آب ز آینه چون برد زنگار

مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک

کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار

خمیده قدم بر بار دل بود شاید

نهال خم نشود تا فزون نگردد بار

زناله من جز بخت خواب روزی من

کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار

کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن

کدام صبر که دوری گزیده ام از یار

ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران

نخورده جام جانم به لب رساند خمار

عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز

مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار

کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه

چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار

چو کرد بختم محبوس در حصار فراق

نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار

غم دو عالم محبوس در حصار دلم

وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار

مرا زمانه جدا کرد از گلستانی

که از تصور دوریش رفتمی از کار

خورنق آیین باغی که وقت سیر درو

ز بوی گل نشناسند مست از هشیار

نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی

تمام عمر تواند زیست بی دلدار

برآورد سر هر صبح مهر از خاور

بدین امید که در سایه اش بباید یار

به باغبانش اگر می کند وزین غافل

که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار

درخت های گل آن بهشت جاویدان

همی خلاند در دیده های طوبی خار

صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان

که سوی عطار طبله میرود بیمار

سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که

به جای گل همه خورشید بیند اندر بار

شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان

به جای فاتحه اندر عیادت بیمار

به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه

خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار

فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند

فروغ لاله او سرخ چهره شب تار

از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را

که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار

ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه

زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار

زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب

فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار

به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد

هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار

قلم بسان اصابع فرو برد ریشه

کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار

بسان طفل که بی باغبان به باغ رود

نهالگان را از گل پرست جیب و کنار

درو به بیند رخسار خویش را به مثل

اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار

صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر

شکوفه ی فکند تند باد از اشجار

به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن

که نازک است و ندارد تحمل آزار

چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ

سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار

زباد خیل ریا حین فتند در سجده

برون نیامده نام گل از زبان هزار

درو همیشه بهار مست از مهابت شاه

نمی رباید باد از درخت ها دستار

بلند مرتبه شاهی که در مدایح او

خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار

زهمتش نتوان حصر نقطه کردن

اگر ز دایره آسمان کنی پرگار

بود سپهر گدایی ز آستانه او

گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار

درم نیاید از آن در کفش که آتش را

میان دریا هرگز نبوده است قرار

زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه

به اعتمادش گرم است حور را بازار

قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب

که طوطیان را شکر خوش است در منقار

وصی احمد مرسل علی عالی قدر

که هست سایه او را ز مهر تابان عار

فلک نواز آن ساحرم که از طبعم

شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار

زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد

بسان شخصی کورا گزیده باشد مار

توانم آن که بهر چند روز در مدحت

قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار

ولی زشومی جمعی که از لکامتشان

سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار

جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند

مسیح را نشناسند باز از بی طار

اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور

برون روند ز شادی از پوست همچون مار

به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام

زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار

چنان گریزان از نان خود اگر یابند

که از حرام گریزند، مردم دین دار

ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم

چنان بری که زنقص است ایزد دادار

تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز

نکرده الا از کار نیک استغفار

مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم

شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار

برادری یست مرا و تو نیز میدانی

که هست پیشم از جان عزیزتر از یار

ترا سپارم و لازم بود سپردن جان

گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار

روا مدار که بعد از سپردن جان هم

اسیر محنت باشم ز گنبد دوار

الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم

الا که تا زپی هم بود خزان و بهار

موافقت را لب ها زخنده باز چو گل

مخالفت را بر فرق دست همچو چنار

مدار مرکز عالم تو باش تا باشد

فراز چرخ مدار ثوابت و سیار