گنجور

 
سلیم تهرانی

همچو گل پرده ی دل در خس و خاشاک انداز

خویش را غنچه کن و در بغل چاک انداز

باده از خون دل خویش درین باغ بنوش

چون خزان تفرقه در سلسله ی تاک انداز

خاتم جم به در میکده جوید هر کس

همچو خورشید تو هم پنجه درین خاک انداز

صوفیان چمن از شوق به وجد آمده اند

کمتر از ابر نه ای، خرقه بر افلاک انداز

ای غزال حرم آسایش اگر می خواهی

خویش را زود در آن حلقه ی فتراک انداز

مستی و منع نکرده ست کسی مستان را

دست در گردن سرو چمن ای تاک انداز

آسمان گفته به صیاد که از بی رحمی

ماهی از آب برون آور و بر خاک انداز

دل به دریا فکن ای خواجه و از باده فروش

بستان آتش و در خانه ی امساک انداز

دانه دهقان چو فشاند به زمین، می گوید

هرچه از خاک به دست آمده در خاک انداز

به هوس دامن خود را مکن آلوده سلیم

همچو آیینه به خوبان، نظر پاک انداز