گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

شد چنان گرم جهان ز آمدن تابستان

که رسد عاشق از گرمی معشوق به جان

راست چون دانه که برتابه گرم اندازی

برجهد هر دم از روی زمین کوه گران

گر کسی نسبت خورشید به معشوق کند

همه عمر شود عاشق از دور و گردان

تا برون آید کانون هوا گرمی خور

شعله را روی سیه گردد مانند دخان

این چنین کاب شده کرم عجب نبود اگر

با سمندر نکند ماهی تبدیل مکان

گرمی مهر رسید است به حدی که کنون

می کند حربا چون شب پره زورخ پنهان

چون فتیله که کسی بر سر داغی سوزد

تیر می سوزد، از گرمی پیکان انسان

خلق را اکنون خاصیت ماهست درست

که ز نزدیکی خورشید رسدشان نقصان

زند زآنند خلایق که ز گرمی هوا

ملک الموت نیاید ز پی بردن جان

شخص از گرمی استاده به یک پای چو شمع

سایه اش بینی چون ماهی بر خاک طپان

خود غلط گفتم شد تافته زان گونه زمین

که نمی افتد از بیم کنون سایه بر آن

نیست ممکن که نسوزد کسی از گرمی خور

گر رود بر فلک هفتم هم چون کیوان

بس که شد تافته از آتش خورشید فلک

وصفش اکنون بکبودی نبود جز بهتان

ساده لوحی که ندارد به فلک حرق روا

تا دگر نارد بر دعوی باطل برهان

گو بیا بنگر کز دیدن خورشید فلک

راست آن بیند کز دیدن مهتاب کتان

گر نه به گداختن موم بود حاجت کس

در ته آتش ناچارش سازد پنهان

دیدن اشیاء ممکن نبود مردم را

زان که سوزد چو جدا گشت نگاه از مژگان

سرو را گر سر به گریختن از بستان نیست

از چه دایم به میان بر زد ...ـان

بدر را این همه کاهیدن از آن است که او

کرد خواهد پس ازین وقتی با مهر قران

من ندانم که عناصر همه آتش شده اند

یا گرفتند خود آن باقی ازین فصل کران

نه خطا کردم کز عدل شهنشاه رسل

با همه ضدی یک رنگ شدستند ارکان

احمد مرسل سلطان عرب شاه عجم

شافع محشر ابوالقاسم امین یزدان

آن که گر نسبت رایش به مه و مهر کنند

هم چنان است که گویند یقین است گمان

ذات مستغنی او دست نفرسوده به خط

خط سیه پوش از آن رو شده چون مایمتان

همه دانند که مقصود دو عالم او بود

گر مقدم شده باشند به صورت چه زیان

بین که در برهان هستند مقدم طرفین

با وجود یک نتیجه عرض است از برهان

خیمه جایی زده در خطه امکان کزوی

تا به سرحد و جوبست به قدر دو کمان

رتبه جاه تو ای از همه عالم برتر

هست چون کنه خدا از نظر عقل نهان

برتو می نازد فردوس برین پیوسته

آری آری به مکین باشد خوبی امکان

چه عجب گر تو زجبریل شدی محرم تر

کی به مطلوب رسد قاصد پیغام رسان

در ازل منع تو بر روی زمان دست افشاند

چون رسن تاب رود پس پس تا حشر زمان

دارد آن قدرت عدل تو که گر فرماید

چرخ زنجیر حوادث کند از کاهکشان

جاهلی گر نکند گوش به امرت چه شود

بد به خود میکند از سجده نکردن شیطان

هرکجا قد تو افکند بساط عظمت

فکر بیچاره سودا زده بر چیدن دکان

خواستم نعل براق تو بگویم مه را

خردم گفت مشو مرتکب این هذیان

کان گذر می کند از چرخ بیکدم چو خیال

وین به یک ماه کند ضمن فلک را جولان

شب معراج فلک دیدش و تا حشر برو

انجم و ماه نو انگشت بسوی دندان

طبع چون خواهد تا سرعت سیرش گوید

بر ورق بی مد دوست شود خامه روان

لاف مدحت نزنم گرچه یقین است که نیست

الفی پیش تفاوت ز حسن تا حسّان

گرچه بر خاک نیفکندی هرگز سایه

سایه بر سرم انداز و ز خلقم برهان

تا چنین است که در برج اسد دارد جا

تا برون آید خورشید منیر .....ـان

هرکه سر از خط فرمان تو برمیدارد

باد دایم همه گر چرخ بود سرگردان

 
 
 
فرخی سیستانی

نتوان کردازین بیش صبوری نتوان

کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان

با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز

همچنان باشد کز ریگ روان آب روان

تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان

رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او

زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک

[...]

منوچهری

گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان

طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان

هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان

بالش غالیه دانش را میلی به میان

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان

بگل و آب روان تازه بود جان جهان

هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار

هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان

سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار

[...]

امیر معزی

عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان

وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان

نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید

نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران

کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه