گنجور

 
سلیم تهرانی

خرم آنان که به دل راه تمنا بستند

چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند

مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار

در میان من و او پرده ی دیبا بستند

نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد

دل نالان جرسی بود که بر ما بستند

از پی عشرت دیوانه بساط افکندند

دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند

زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند

تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند

دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما

این نکاحی ست که در عالم بالا بستند

حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر

این حنا بود که بر دست زلیخا بستند

هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب

بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند

رشته هرگز نبود سخت چنین، پنداری

پای مرغ دل من با رگ خارا بستند

ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک

خوب کردند که بر گردن مینا بستند!

ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است

باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند

عندلیبان چمن از ستم باد خزان

عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند

خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند

بی قراران جرس از آبله بر پا بستند

هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست

این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode