گنجور

 
۷۰۶۱

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

... در دامن زلف او درآویز

بستان دل و جان و در عوض ده

یک بوسه از آن لب شکرریز

سر در قدمش بنه اسیری

تسلیم شو و بعشق مستیز

اسیری لاهیجی
 
۷۰۶۲

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

... بهستی دگر هستم زهی ذوق

چو از بند خودی خود را بریدم

بوصل دوست پیوستم زهی ذوق

چو مجنون گشت جان از شوق رویت

بقید زلف تو بستم زهی ذوق

شدم بی پا و سر از باده عشق ...

اسیری لاهیجی
 
۷۰۶۳

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

چون سبزه دمیده شد به بستان رخت

بشکفت بنفشه در گلستان رخت

دارد همه روز و شب فغان بلبل مست ...

اسیری لاهیجی
 
۷۰۶۴

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲

 

... بوصل خود بکن درمان جانم

دمی بنما مرا بی پرده دیدار

ز قید هستی خود وارهانم ...

... جهانرا مصحف روی تو خوانم

چو بنمودی جمال نوربخشت

بسان ذره سرگردان از آنم ...

... نبودم برخلاف رایت ای دوست

ازآن روزی که باتو عهد بستم

چو افکندی نقاب از روی چون ماه ...

... دلا کار دو عالم شد بکامت

نشان عشق چون آمد بنامت

عیان از روی جمله حسن او بین ...

... نخواهم برد جان آخر سلامت

بیا بنشین و بنشان فتنه از پا

که پیدا شد قیامت از قیامت ...

... ماییم حجاب روی دلدار

پنهان بنقاب ماست آن یار

مایی ز میان اگر برافتد ...

... در کسوت هر چه گشت موجود

بنمود جمال دوست رخسار

آن یار جمال خود عیان کرد ...

... ترسا صفت آمدم مجرد

زنار بعشق او چوبستم

کی یار درین وثاق گنجد ...

... زهد و ورع و صلاح و تقوی

بنمود بمن جمال اینجا

آن وعده که کرده شد بعقبی ...

... در پرده صورت است و معنی

از صورت هرچه روی بنمود

می بین رخش ار نه تو اعمی ...

... از سلطنتش مدام عارست

آنجا که غنای فقر بنمود

فخرش همه عجز و افتقارست

آنکس که خلاصه جهان بود

بنگر که به فقرش افتخارست

از هر دو جهان فراغتی هست ...

... از جمله حجابها گذشتی

از پرده چو یار روی بنمود

دیدم که عیان بنقش ما بود

مهر رخ او چو جلوه گر شد ...

... حسنی که ز خود نهان همی کرد

بنگر بجهان چو فاش بنمود

در پرده نهان شد و دگر بار ...

... افکند برخ نقابها را

آمد بنظاره گاه عالم

در منزل عشق کرد مأوا ...

... بردار ز رخ نقاب عزت

بی پرده بما جمال بنما

گفتند اگر تو مرد عشقی ...

... خورشید بذره چون نهانست

چون ذره بنور خود عیانست

هر ذره که او بمهر پیوست ...

... برجان و دلم فکند تابی

تابنده چو گشت بردلم نور

افتاد بجانم اضطرابی ...

... دلبر ز پس حجاب ناگاه

بنمود بمن عجب خطابی

گفتا که ببحر هستی ما ...

... از جمله حجابها گذشتی

بنمود جمال دوست پیدا

برصورت و نقش جمله اشیا

هر لحظه بجلوه دگرگون

بنمود جمال یار هر جا

در کسوت ما و من چو آمد ...

... ازکثرت وصف ذات واحد

بنمود کثیر در نظرها

چون یار نمود نقش اغیار ...

اسیری لاهیجی
 
۷۰۶۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

... سرمه ناز می کشد گرد رهت غزاله را

تا ز خط بنفشه گون فتنه انجمن شدی

ماه دوهفته گرد رخ دایره بست هاله را

بس که چو ابر در چمن شب همه شب گریستم ...

... گل به کرشمه نهان شسته عیان قباله را

بر شکنی چو بنگری سوز فغانی حزین

آه اگر امتحان کند در پیت آه و ناله را

بابافغانی
 
۷۰۶۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

... یار باید تا گره از کار بگشاید مرا

گر مرا بر دار بندد یار بهر امتحان

کیست کان ساعت بتیغ از دار بگشاید مرا

بسته ی زنجیر زلفت شد دل افگار من

زلف بگشا تا دل افگار بگشاید مرا

از سخن گویند میخیزد سخن بگشای لب

تا زبان بسته در گفتار بگشاید مرا

بسکه دلتنگم اگر گویم غم دل با کسی

گریه سیل از دیده ی خونبار بگشاید مرا

بند بندم شد فغانی بسته ی زنجیر عشق

خوشدلم زین بندها گر یار بگشاید مرا

بابافغانی
 
۷۰۶۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

... خوش آن ساعت که عشق خانه سوز وادی حیرت

به عزم کعبه مقصود بندد محمل ما را

فغانی چون گره کردند خوبان سنبل مشکین

به دام آرزو بستند مرغ بسمل ما را

بابافغانی
 
۷۰۶۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

... فرشته رشک برد مجلس شراب مرا

نمیشود مژه ام گرم ازان سبب که بناز

گشاد نرگس مخمور و بست خواب مرا

شهی که میکند از سایه ی همای گریز ...

بابافغانی
 
۷۰۶۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

... ازین هوی که شب و روز در دماغ منست

دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز

دگر کجا رود این صید چون بداغ منست

دلی که طایر بستانسرای جنت بود

بسی شبست که پروانه ی چراغ منست

چو من به کلبه ی احزان شدم خراب چه سود ...

بابافغانی
 
۷۰۷۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

خود رای من بخلوت رازت پناه چیست

در بسته یی بروی غریبان گناه چیست

بیرون خرام و کشته ی دیرینه زنده کن

تا خلق بنگرند که صنع اله چیست

وه گر تو یکدو شب بسر کو در آمدی ...

... دارد هوای خاک درت عاشق غریب

بر عزم کار بسته میان شرط راه چیست

زین غمزه و اشارت دانسته هر طرف ...

بابافغانی
 
۷۰۷۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

دوش آه من سر راهش برسم داد بست

باز کرد آن حلقه ی زلف و در بیداد بست

خواستم از کاو کاو غمزه اش فریاد کرد

همچو طوطی شکرم داد وره فریاد بست

باد می آرد ز زلفش هر نفس بوی وفا

نیک می آرد ولی نتوان گره بر باد بست

عشق سرها در رهم افگند تا دل برکنم

چون خورم آبی که این سرچشمه از بنیاد بست

این همان کوه بلا خیزست کاواز سگش

پرده ی مجنون درید و گردن فرهاد بست

بگذرم چون باد در گلزار تا سویش روم

گرچه راهم با هزاران خنجر پولاد بست

یادم از خفتان روز جنگ آن شهزاده داد

چون صبا بند قبای سوسن آزاد بست

در دل تنگم چو جوهر در نهاد آینه

نقش روی او هزاران صورت نوشاد بست

زین سرابستان فغانی چون گل وصلی نیافت

رفت و سنگ ناامیدی بر دل ناشاد بست

بابافغانی
 
۷۰۷۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

... آشوب روزگار و بلای زمانه ساخت

آن قطره ها که بر مژه ام خوشه بسته بود

چشمم ز شوق لعل لبت دانه دانه ساخت ...

... شرح درازی شب هجران فسانه ساخت

شمشاد را که فاخته در طول بندگیست

خواهد برای زلف تو مشاطه شانه ساخت ...

بابافغانی
 
۷۰۷۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

دو هفته ییکه حریفی درین سرای سپنج

اگر بجرعه ی دردی رسی بنوش و مرنج

جهان بتیست که چون دل بمهر او بستی

جفا و جور زیادت کند بعشوه و غنج ...

بابافغانی
 
۷۰۷۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

به این جادو و شانم تا سر پیوند خواهد بود

به زنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود

اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم ...

... همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود

عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری

مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود ...

بابافغانی
 
۷۰۷۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

... کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ

دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند

گوشه ی بستان خوشست اکنون که محبوبان مست

هر یکی پای گلی جستند و خلوت ساختند ...

... بینوایان بسکه با خار ندامت ساختند

آه از این بستان که تا برگ از درخت آمد برون

از برای رفتنش صد گونه علت ساختند ...

بابافغانی
 
۷۰۷۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

... که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد

چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون

که فتنه کاکل آشفته در میان آورد

ز بند بند تنم این زمان براید دود

که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد ...

بابافغانی
 
۷۰۷۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

 

... بگسل از دام گرفتاری که بر هر ذره اش

از کمند زلف مشگین بسته یی بندی دگر

منکه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگی

کی گشاید کارم از لعل شکر خندی دگر ...

... می کشد در موج خیز فتنه خرسندی دگر

چون نهال ناز پرورد قدت صورت ببست

از زلال شیره ی جانها نی قندی دگر ...

بابافغانی
 
۷۰۷۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

... اجلیست غالبا این که فراق گشته نامش

بنوید مرگ خواند سوی خویشتن فراقم

چه قیامت آشنایی که اجل بود پیامش

بستاره ی رقیبان نبرم حسد که آنمه

بکرشمه چون در آید همه جاست فیض عامش ...

... بهوای دیدنش آنکه چو صبح خاست خندان

بنگر که کرده حرمان بچه روز وقت شامش

بچه روز نیک بیند ز تو کام دل فغانی ...

بابافغانی
 
۷۰۷۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

... دیوار خانه پر شد از یادگار عاشق

گویند بهر عاشق بستند زلف خوبان

خود نیست یکسر مو در اعتبار عاشق ...

... یار منست دایم در انتظار عاشق

بنشین و روغن افشان بر آتش فغانی

بردار ساغر می بشکن خمار عاشق

بابافغانی
 
۷۰۸۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

... آداب مجلس می کار میان زین هم

بگذار تیغ و بستان ساغر که دور کردی

خصم از کنار مجلس چشم بد از کمین هم

جاه و جمال داری با مهر و ماه بنشین

بزم آن تست و بستان می نوش و گل بچین هم

بس نیست اینکه سوزم از رخنه ی گریبان ...

بابافغانی
 
 
۱
۳۵۲
۳۵۳
۳۵۴
۳۵۵
۳۵۶
۵۵۱