گنجور

 
بابافغانی

خرم شبی که گردد معشوق یار عاشق

مست آید و گذارد سر در کنار عاشق

ناز و عتاب شیرین از حد گذشت ترسم

زاندم که مانده باشد حیران بکار عاشق

حرفی به هیچ مکتب ننوشته آن فرشته

دیوار خانه پر شد از یادگار عاشق

گویند بهر عاشق بستند زلف خوبان

خود نیست یکسر مو در اعتبار عاشق

همراه آن سوارم کز آتش چراغش

هر دانه شبچراغیست در رهگذار عاشق

کس نیست تا بگوید با آن رقیب پرور

کاین جور از چه کردی بر روزگار عاشق

هر عاشقی که بینم در انتظار یاریست

یار منست دایم در انتظار عاشق

بنشین و روغن افشان بر آتش فغانی

بردار ساغر می بشکن خمار عاشق