گنجور

 
بابافغانی

که برفروخت بمی چهره آفتاب مرا

که ساخت تیز بر آتش دل کباب مرا

شبی که مست بکاشانه ام فرود آید

فرشته رشک برد مجلس شراب مرا

نمیشود مژه ام گرم ازان سبب که بناز

گشاد نرگس مخمور و بست خواب مرا

شهی که میکند از سایه ی همای گریز

چه التفات کند منزل خراب مرا

برون خرام بپیراهن کتان امشب

که آنچنان اثری نیست ماهتاب مرا

سرم برید و زد آتش چنانکه محو شدم

نخواست سگ که خورد نیز خون ناب مرا

زمن گذشت و زدشمن پیاله خواست دریغ

که تشنه بودم و نخورد از غرور آب مرا

شکسته دل چو فغانی تلخکام شدم

که پشت دست زدی شکر و گلاب مرا