گنجور

 
بابافغانی

ای مرا هر ذره با مهر تو پیوندی دگر

هر سر مویی به وصلت آرزومندی دگر

بگسل از دام گرفتاری که بر هر ذره اش

از کمند زلف مشگین بسته یی بندی دگر

منکه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگی

کی گشاید کارم از لعل شکر خندی دگر

دل گرفتار غم و در دست یکبارش مسوز

از برای محنتش بگذار یکچندی دگر

آرزوی جام لعلت هر نفس بی اختیار

می کشد در موج خیز فتنه خرسندی دگر

چون نهال ناز پرورد قدت صورت ببست

از زلال شیره ی جانها نی قندی دگر

نیست بالاتر ز طاق آن دو ابروی بلند

بر زبان عشقبازان تو سوگندی دگر

از من بدروز، بی سامان تری در روزگار

مادر گیتی ندارد یاد فرزندی دگر

بر نمی گیرد فغانی از رهت روی نیاز

گرچه می‌گیرد ز نازت هر زمان پندی دگر

 
 
 
نظیری نیشابوری

درد دل را می کنم با صبر پیوندی دگر

بر طبیب خود تغافل می زنم چندی دگر

اعتمادی نیست بر عهدیی که نقصانی ندید

هست در پیمان گسستن مهر پیوندی دگر

گرچه می دانم قسم خوردن به جانت خوب نیست

[...]

اقبال لاهوری

می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر

رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر

بر سر بام آ ، نقاب از چهره بیباکانه کش

نیست در کوی تو چون من آرزومندی دگر

بسکه غیرت میبرم از دیدهٔ بینای خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه