گنجور

 
اسیری لاهیجی

چو شاه از جای خود عزم سفر کرد

سپاه و لشکر خود را خبر کرد

چو دید آن شه که عالم هست ویران

ز گنج خویشتن کارش چو زر کرد

سپاه شاه را چون بود جا تنگ

به یک دم لشکر خود در به در کرد

چو شه عادل رعیت عدل جو بود

به عدل خود جهان با زیب و فر کرد

سپاهش چون رعیت پرور آمد

گدایان را امیر معتبر کرد

به آخر آفتاب روی خوبش

ز نور خود جهان را چون قمر کرد

به روی خود فکند از عز نقابی

ز شوقش خلق را بی پا و سر کرد

به جست و جوی او بودم که ناگاه

به لطف خود دمی بر من گذر کرد

به زیر پرده چون دیدش اسیری

جهان را زین خبر صاحب نظر کرد

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پردهٔ کون و مکان اوست

بدرد دل گرفتارم ندانم

که جان بردن ز دست غم توانم

شدم درماندهٔ رنج فراقت

به وصل خود بکن درمان جانم

دمی بنما مرا بی پرده دیدار

ز قید هستی خود وارهانم

چنان حیران حسن خویش سازم

که از فکر دو عالم بازمانم

چو بینم بی رقیبان وصل دلبر

به عالم پادشاه کامرانم

چو دیدم حسن تو ز اوراق عالم

جهان را مصحف روی تو خوانم

چو بنمودی جمال نوربخشت

بسان ذره سرگردان از آنم

اسیری جلوه روی چو ماهش

چو دیدی از جهان بی شک برانم

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

مدام از باده لعل تو مستم

چو چشم پر خمارت مِیْ پرستم

به مجنونی شدم سردفتر عشق

زمام عقل شد کلی ز دستم

نگردم تا ابد هشیار دیگر

چو مست از باده جام الستم

نبودم برخلاف رایت ای دوست

از آن روزی که با تو عهد بستم

چو افکندی نقاب از روی چون ماه

ز قید کفر و دین یکباره رستم

چو دل برخاست کلی از سر جان

به بزم وصل جانان خوش نشستم

چو گشتم نیست در دریای هستی

نه موجم این زمان دریای هستم

شدم رند و خراباتی و مِیْ خوار

ز مستی توبه و تقوی شکستم

اسیری چون شدی مست از می عشق

کنم این سِر عیان چون مست مستم

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

دلا کار دو عالم شد به کامت

نشان عشق چون آمد به نامت

عیان از روی جمله حسن او بین

چو اقلیم شهود آمد مقامت

ز تیغ غمزهٔ آن چشم خونریز

نخواهم برد جان آخر سلامت

بیا بنشین و بنشان فتنه از پا

که پیدا شد قیامت از قیامت

تو شاه حسنی و عالم گدایت

توئی خواجه جهان جمله غلامت

ز مال و ملک عالم بی نیازم

چو گنج معرفت کردی کرامت

چو حاصل شد مرا امروز دیدار

نیَم موقوف فردای قیامت

ز زیر پردهٔ هر ذرّه بینم

ز خورشید جمالت صد علامت

اسیری میرسد از جمله عالم

به گوش جان خطابی بر دوامت

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

مائیم حجاب روی دلدار

پنهان به نقاب ماست آن یار

مائی ز میان اگر برافتد

روی چو مهش شود پدیدار

در کسوت هرچه گشت موجود

بنمود جمال دوست رخسار

آن یار جمال خود عیان کرد

بر صورت و نقش جمله اغیار

هرچند ظهور بیشتر کرد

میگشت نهان‌تر او به هر بار

از فرط ظهور گشت مخفی

در عین خفا نمود اظهار

تا نقش دگر ظهور یابد

پیوسته نماید او به اطوار

گه زاهد و گاه مِیْ پرست است

گه مستِ نمود گاه هشیار

چون نقش عجب برآب زد او

گشتند خلایقش طلبکار

دیوانه دلی از آن میانه

گفتش که ز رخ نقاب بَردار

گفتند حجاب هستی تست

خود را ز حجاب خود برون آر

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

ساقی به شراب گیر دستم

پر کن قدحی که مِیْ پرستم

از جام و سبو گذشت کارم

بگشا سر خنب و ده به دستم

هشیاری ما دگر محالست

چون مست ز باده الستم

مِیْ خواره و رندم و نظر باز

من با تو نمودم آنچه هستم

خاک ره پیر مِیْ فروشم

کز باده عشق ساخت مستم

شد منزل ما مقام اعلا

تا بر در او چو خاک پستم

گشتیم درست‌تر به معیار

هرچند که داد او شکستم

ترسا صفت آمدم مجرد

زنار به عشق او چو بستم

کی یار درین وثاق گنجد

تا من ز خودی خود پرستم

برخاستم از خودی و بیخود

در بزم وصال او نشستم

از هستی خود تو هم برون آی

زین پرده نگر چگونه رستم

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

مائیم به طور دل چو موسی

بیهوش فتاده از تجلی

جان کرده گرو به عشق جانان

مجنون به هوای روی لیلی

در کوی قلندری و رندی

آزاده ز فکر دین و دنیا

حیران جمال و قامت یار

فارغ ز بهشت و حور و طوبی

در عشق و جنون و پاکبازی

درداده صلا به کوی دعوی

کردم گرو شراب و شاهد

زهد و ورع و صلاح و تقوی

بنمود به من جمال اینجا

آن وعده که کرده شد به عقبی

عارست مرا به دولت فقر

از تخت کی و ز تاج کسری

پیدا و نهان جمال رویش

در پرده صورت است و معنی

از صورت هرچه روی بنمود

می‌بین رخش ارنه تو اعمی

خواهی که حجابها نماند

شو بیخبر از خودی چو موسی

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

ما مست شراب وصل یاریم

پروای خود و جهان نداریم

در آئینه جمال خوبان

ما دیده به وی یار داریم

ما صورت غیر یار هرگز

در خانه دل نمی‌گذاریم

عالم که نمود هستی اوست

در عین بقا فنا شماریم

تا شاهد وصل رو نماید

در کوی فنا در انتظاریم

از دست فنا چو جامه چاکیم

از جیب بقا سری برآریم

زآن دم که شدیم مست عشقش

آسوده ز محنت خماریم

عالم همه پرده‌دار ما شد

ما بر رخ دوست پرده‌داریم

گر پرده ز روی کار افتد

ما پرده و پرده‌دار و یاریم

زین پرده برآ که یار پیداست

تا کی پس پرده خوار و زاریم

بَردار نقاب خود ز رویش

تا کشف شود که در چه کاریم

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

برخیز دلا که وقت کارست

جانرا هوس وصال یارست

جانرا به غم جهان میالا

بر کار جهان چه اعتبارست

می‌باش همیشه طالب یار

با غیر ندانمت چه کارست

جانی که گدای کوی او شد

از سلطنتش مدام عارست

آنجا که غنای فقر بنمود

فخرش همه عجز و افتقارست

آنکس که خلاصه جهان بود

بنگر که به فقرش افتخارست

از هر دو جهان فراغتی هست

آنرا که به بزم وصل بارست

تو گشته به چاه تن گرفتار

چشم دو جهان در انتظارست

زین اسفل سافلین برون آ

جایت چو حریم آن نگارست

از خویش نقاب خود برانداز

گر یار همیشه پرده‌دارست

این پرده چو رفت از میانه

چون جان به تو یار در کنارست

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

از پرده چو یار روی بنمود

دیدم که عیان به نقش ما بود

مهر رخ او چو جلوه گر شد

ذرات دو کون گشت موجود

حسنی که ز خود نهان همی کرد

بنگر به جهان چو فاش بنمود

در پرده نهان شد و دگر بار

در جستن خویش راه پیمود

عاشق به جمال خویشتن شد

صد بوسه ز روی خویش بربود

در هر دو جهان کس این معما

جز عارف حق شناس نگشود

از عالم غیب شد روانه

آمد به شهود و گشت مشهود

هر لحظه نمود رخ به طوری

گه عابد و گاه بود معبود

شد پردهٔ روی جانفزایش

مایی که بود نمود بی بود

هرکس که فکند پرده بر در

در خلوت وصل او بیاسود

اول ز خودی خود گذر کن

وآنگاه نگر به روی مقصود

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

چون عشق تو در دلم درآمد

جان در طلب تو بر سر آمد

در کوی تو جان به بوی وصلت

پیوسته چو حلقه بر در آمد

دل در هوس جمال جانان

از جان و جهان به کل برآمد

از هرکه دوای درد جُستم

گفت این ز علاج برتر آمد

در روی زمین چو کس ندیدم

کو در صدد دوا درآمد

شهباز دلم نمود پرواز

زین شوق و به آسمان برآمد

چندانکه ز بهر چارهٔ کار

گرد فلک و ملک برآمد

کس چارهٔ کار ما ندانست

از غیب ندای درخَور آمد

کای طالب یار چارهٔ کار

کان چاره به وصل رهبر آمد

بشنو که نه کار هر کسی هست

آن کار یکی قلندر آمد

آن چارهٔ کار جز فنا نیست

شد محو که یار در بر آمد

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

چون یار ز خانه سوی صحرا

آمد به در از پی تماشا

کس را چو نبود تاب دیدار

افکند به رخ نقابها را

آمد به نظاره‌گاه عالم

در منزل عشق کرد مأوا

در گلشن عشق خانه‌ای ساخت

پیوسته به عیش بود آنجا

در زیر نقاب، عشق بازی

می‌کرد همیشه یار با ما

نقد دل و دین و رخت جانم

ترک غم عشق کرد یغما

کلی چو اسیر عشق گشتم

از صبر و خرد شدم مبرا

گفتم به هوای مهر رویت

شد جان و دلم چو ذره شیدا

بَردار ز رخ نقاب عزت

بی پرده به ما جمال بنما

گفتند اگر تو مرد عشقی

بشنو سخن درست یارا

هستیِ تو پردهٔ رخ ماست

از پردهٔ خود به کل برون آ

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

عمری به هوای زلف و رویش

سودازده بودمی چو مویش

افسانه کاینات گشتم

در آرزوی رخ نکویش

با هرکه شدم دمی مصاحب

می‌گفت سخن ز رنگ و بویش

عشقم همه دم زیاده میشد

دیوانه بُدَم در آرزویش

پیوسته چو چرخ در تکاپو

بودم به جهان به جست و جویش

با دشمن و دوست فاش و پنهان

همواره بُدَم به گفت و گویش

عمرم همه در فراق بگذشت

کی بو که شویم روبرویش

هرجا که نشان محرمی بود

رفتم به در سرای و کویش

جستم ره وصل یارو هر کس

گفتند ره دگر به سویش

رندی به ترانه گفت آخر

گر زانکه شدی تو وصل جویش

بگذر ز توئی که شد درین راه

بود تو حجاب تو به تویش

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

خورشید به ذره چون نهانست

چون ذره به نور خود عیانست

هر ذره که او به مهر پیوست

برتر ز خیال عقل و جانست

حیف است که مهر روی جانان

مستور به پرده جهانست

از بهر چه نور عالم آرا

در ظلمت این و آن نهانست

خورشید رخش به جلوه آمد

ذرات جهان نمود آنست

در کنه جمال باکمالش

پیوسته یقین ما گمانست

هر ذره که در فضای هستی است

از مهر رخش درو نشانست

شد ما و تو پردهٔ رخ دوست

عشق است که پرده‌ها درانست

گشته‌ست نقاب حسن رویش

هرچه آن به جهان کن فکانست

مشکل که رسد به منزل عشق

زاهد که ز بار خود گرانست

گو گر تو ز خود کنار گیری

او با تو همیشه در میانست

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

روی تو که هست آفتابی

بر جان و دلم فکند تابی

تابنده چو گشت بر دلم نور

افتاد به جانم اضطرابی

گفتم که به شب چو خور برآید

این نیست مگر که ماهتابی

کردم چو نظر جمال او بود

افکند به رخ دگر نقابی

فریاد ز جان ما برآمد

افتاد دلم به پیچ و تابی

از آتش درد و سوز جانم

دل ها همه گشته چون کبابی

گفتم که دگر حجاب بَردار

گفتا چه تو در پی حجابی

هرچند درآمدم ز هر در

ننمود رخ او به هیچ بابی

دلبر ز پس حجاب ناگاه

بنمود به من عجب خطابی

گفتا که به بحر هستی ما

هستیِ تو هست چون حبابی

این بود تو بود پردهٔ ما

این پرده که تو ازو بتابی

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی

بنمود جمال دوست پیدا

بر صورت و نقش جمله اشیا

هر لحظه به جلوهٔ دگرگون

بنمود جمال یار هر جا

در کسوت ما و من چو آمد

مائی و منی نمود با ما

پیدا به لباس وامق آمد

شد عاشق خود ز روی عذرا

مجنون شد و در هوای لیلی

دیوانه و مست گشت و شیدا

در صورت جانفزای خوبان

میکرد جمال خود تماشا

از کثرت وصف ذات واحد

بنمود کثیر در نظرها

چون یار نمود نقش اغیار

شد ما و تو در میان هویدا

می‌بود عیان به اسم دیگر

در صورت هرچه گشت پیدا

هریک به خودی شدند محجوب

برخاست ز عشق شور و غوغا

گفتم که حجاب ما اسیری است

بَردار ز خود تو قید خود را

از هستی خود چو نیست گشتی

از جمله حجابها گذشتی