گنجور

 
بابافغانی

که فتاد در فراقت که نسوختی تمامش؟

اجلیست غالبا این که فراق گشته نامش

بنوید مرگ خواند سوی خویشتن فراقم

چه قیامت آشنایی که اجل بود پیامش

بستاره ی رقیبان نبرم حسد که آنمه

بکرشمه چون در آید همه جاست فیض عامش

بعذاب داغ هجران دل کامخواهم اولی

که نشست آتش من ز خیالهای خامش

نه کمست اینکه خونم خورد آن شرابخواره

توهم ای رقیب بدخو چه دهی زیاده جامش

بهوای دیدنش آنکه چو صبح خاست خندان

بنگر که کرده حرمان بچه روز وقت شامش

بچه روز نیک بیند ز تو کام دل فغانی

که چو بخت خود غنیمی بکمین بود مدامش