گنجور

 
بابافغانی

جفای لاله رخان راحت و فراغ منست

هر آنچه داغ بود پیش خلق باغ منست

سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد

ازین هوی که شب و روز در دماغ منست

دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز

دگر کجا رود این صید چون بداغ منست

دلی که طایر بستانسرای جنت بود

بسی شبست که پروانه ی چراغ منست

چو من به کلبه ی احزان شدم خراب چه سود

که بوی پیرهن از دور در سراغ منست

حریف جور نیی دل مده بساقی دور

درین شراب نظر کن که در ایاغ منست

چه عیش و ناز فغانی، نصیب دشمن باد

چنین حضور که در گوشه ی فراغ منست