امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح علاء الدوله ابوالفتح
... کز دست و بازوی ملک کامکار تیغ
شاه جهان اتابک اعظم که در کفش
چون آب قطره ی بود اندر بحار تیغ ...
عراقی » عشاقنامه » آغاز کتاب » بخش ۸ - در مدح صاحب دیوان
... کرمش سابق است بر مایل
به کفش نسبتی چو کرد سحاب
زان شد آبستن او به در خوشاب ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
... تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
... هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را
می کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی خواجه رها کن گله را ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵
... چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا
هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
... تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را
تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر
رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷
... به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی ست
تو برگ من بربایی کجا بری و کجا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲
... مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
که پاره پاره دود از کفش شده ست سما
شه جهانی و هم پاره دوز استادی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴
... دست تو می مالد بیچاره وار
نه به کفش چاره بیچاره را
خیره و سرگشته و بی کار کن ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲
... گرچه ظالم می نماید نیست ظالم عادلست
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲
... شرقیانند که او در صفشان آحادست
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳
... هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۹
... گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از کفش پرزر آید
دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۸
... از خوشی بوی او در کوی او
بیخود و بی کفش و دستار آمدند
بی محابا ده تو ای ساقی مدام ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۴
... بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پیست خطبه به نام ویست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۳
... چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۹
... شکنجه می کند و بی گناه می فشرد
هر آنک در کفش آید چو ابر می گرید
هر آنک دور شد از وی چو برف می فسرد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۱
... که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت
شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
... سردهم این دم توی می بی محابا می خورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده ای ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
... عشق دارد نام و القابی دگر
کفشگر گر خشم گیرد چاره شد
صوفیان را نعل و قبقابی دگر ...