گنجور

 
مولانا

پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد

مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد

بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش

آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد

عشق همایون پیست خطبه به نام ویست

از سر ما کم مباد سایه این کیقباد

روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار

وان دگرش زینهار او هو رب العباد

ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار

می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد

دست دل از رنج رست گرچه دلارام مست

بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد

می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران

رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد

عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز

شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد

پای به گل بوده‌ام زانک دودل بوده‌ام

شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد

لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان

بگسلم این ریسمان بازروم در معاد

دلبر روز الست چیز دگر گفت پست

هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد

گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم

ساخته خویش را من ندهم در مزاد

گفتم تو کیستی گفت مراد همه

گفتم من کیستم گفت مراد مراد

مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات

محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد

داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان

از مدد این سه داد یافت زمانه سداد